بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

تیر آخر...


اگر یکی نشویم، یکی یکی خواهیم مرد...

این روزها بین بیمارستان و بی حوصلگی و ستاد و تبلیغات و صحبت کردن با شهروندان گذشت؛ امروز انتخابات است اما نقطه ی پایان  نیست؛ شروع است، شروع! به خاطر خودتان، به خاطر فرزندانتان، به خاطر شهروندبودنتان، به خاطر حق و حقوق تان،... و در نهایت به خاطر فردا ها رای دهید که اگر یکی نشویم، یکی یکی خواهیم مرد...

نویسنده : انگور ۳ نظر ۶ لایک:) |

بوی سیب نا خوش

 

 

 

امروز روز بزرگداشت قربانیان سلاح های شیمیایی بود...

صدام از بمب ها و سلاح هایی استفاده میکرد که بوی "خوش" سیب میدادند... اسفند سال گذشته در سالروز بمباران شیمیایی حلبچه جوانان با سیب های زرد و سرخ و آشنا به بوی " حالا نا خوش شده" به میان مردم رفتند با یک جمله رویش:

 

" بیایید با سیب ها آشتی کنیم"

 

یعنی میشه یه روزی بیاد بدون جنگ؟ برون اینکه کسی نه با بوی ناخوش بیدار بشه و نه با این بوها به خواب ابدی فرو بره...

 

بشنوید آهنگ قدیمی و همیشه دوست داشتنی تصور کن

از جان لنون

 


دریافت

نویسنده : انگور ۹ نظر ۳ لایک:) |

روزی روزگاری فوتبال

نوجوان که بودم فوتبال همه چیز بود! روی زمین چمن! با استوک! اما در زمین های فوتسال محصور شدیم (که چقدر هم بدم می آمد از آن ) و استوک شماره ی پایمان هم به درستی گیر نمی آمد!

نوجوان که بودم فوتبال همه چیز بود! آن زمان چلسی مورینیو بود و جو کول دوست داشتنی اش با لمپارد و تری در اوجش!  بالاک، روزهای آخر را در بایرن توپ میزد و ما چقدر مفتخر بودیم به هم بازیانش! وحید هاشمیان و علی کریمی اسطوره ای! آن زمان بود که رونالدینهو آبی اناری پوش شده بود و جادو میکرد و آخ از میلان! از آن ستاره ی نو ظهورش کاکا!

در ایران هم تیم ملی بود و جام جهانی 2006 آلمان! آن شور و هیجان و فریدون زندی ای که با لهجه ی عجیب و غریب خنده دارش تازه به ایران آمده بود و خیلی هم خوش آمده بود! -و خاطره ای از نوشتن اسم و شماره ی پیراهنش روی یک تی شرت تازه ی سفید و رنگی که به فرش پس داد و نمیرفت!!! و تا سالها هاله ی سبز گوشه ی فرش ماندگار شد!-

استقلال هم بود! با علی منصوریان و پیروز قربانی!!! وحید طالب لو هم بود! و سرمربی فوق ستاره ای به نام حجازی! بعد ها خیلی های دیگر بودند مثل جانواریو! که در بازی امروز هر زمان که عادل میگفت جانواریو، جای بازیکن امروزه ی استقلال آن پسر موطلایی زننده ی گل قهرمانی در خاطرم نقش میبست!که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!

نوجوان که بودم فوتبال همه چیز بود! من بودم و رویای رفتن به ورزشگاه! که حتی بارها به سعی کردنش هم نزدیک شدم اما هیچ وقت راهی به نزدیکی اش پیدا نکردم! و رویایی دور دست باقی ماند!

نوجوان که بودم فوتبال همه چیز بود! بازی کردن و فوتبال دیدن! بعد تر ها که مصدومیت شدیدی به سراغم آمد، من بودم و کتاب های مربی گری خواندن و آنالیز های فوتبال! که گه گاه برای روزنامه ها هم میفرستادم! دیگر آن شور و شوق و هیجان فوتبال دیدن همراه شد با قلم و کاغذهای پراکنده ...                      

اما کم کم تمام آن ها کم رنگ شد! توپ هایم گوشه ی اتاقم کم باد و کم باد تر شدند! قلم و چارت های آنالیزم گوشه ای خاک میخورد! در سوتم دیگر دمیده نشده و مدت هاست که فریادی بر نیامده! حتی کمتر هم فوتبال میبینم...

امروز با دیدن این دربی خوب، فارغ از نتیجه اش ، به یادم آمد که چقدر دلم برای آن گذشته ها تنگ شده... برای آن  همه شور و هیجان و این همه سرزندگی... برای دزدکی فوتبال گوش دادن سر کلاس و فرش رنگی شده... برای این "مذهب هزاره ی سوم"...       

این روزها نه بازی میکنم، نه مربی گری و آنالیز میکنم، نه حتی وقت دیدن زیادی دارم، اما همیشه رویایی هست به اسم ورزشگاه اصطلاحا آزادی...

* به بهانه ی دربی

نویسنده : انگور ۹ نظر ۳ لایک:) |

میم آخر مالکیت


من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم،

باورکن

من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم

کودکانه و ساده و روستایی

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم

آن لحظه ای که تو را بنام می نامیدم

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم،

مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک*



من او را همان گونه که بود دوست داشتم، نمیخواستم او را تغییر بدهم! این نصف راه درستی بود که رفتم! اما نصفه ی راه خواستم که مال او باشم! اینگونه در زنجیر مالکیت رفتم و عاشقم میم آخر مالکیت شدم! من هیچ گاه آدم زنجیر و حد و حصار نبوده ام اما خواستم نامم در او ایمن باشد! در او و آغوشش و لب هایش! اما فراموش کردم که هر کس تنها در آغوش خود ایمن است و هیچ شرط بی حد و حسابی در قول ها و عهد های دیگران نیست! راه از آنجا اشتباه شد که خواستم تصاحب شوم و تصاحب کنم! فراموش کردم هیچ تنی مستعمره ی دیگران نیست!

هیچ کس به دیگری تعلق ندارد . فقط تو هستی برای تعلق به خودت . نه مال کسی میشوی و نه کسی مال تو میشود! تنمان، قلبمان، شور و شوقمان، احساسمان ... کالای حراجی نیست که به نام دیگری بزنیم . اگر این را بفهمیم نصف دیگر راه را رفته ایم! مگر نه اینکه هر کس ققط به خودش تعلق دارد؟ مگر درد ها و رنج هایمان سهم تنهایی هایمان نیست؟  مگر کوله بار بر دوشمان با کسی قسمت میشود؟ مگر هر کس تنها به انتهای این مسیر نمی رسد؟


*نادر ابراهیمی


نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

هر چیزی را زمانی هست...


در این دنیا، هر چیزی را زمانی هست! زمانی برای شکفتن، زمانی برای خزان، زمانی برای رسیدن و زمانی برای رها کردن... هر چیزی را زمانی هست! باید به زمان اجازه داد که کارش را کند! که زمان بهترین درمانگر و بهترین روشن کننده است! نباید دست و پا زد و بیشتر غرق شد! بابد بگذری و همه چیز را به زمان و خدا واگذار کنی...

-ما هیچ، ما نگاه-

نویسنده : انگور ۹ نظر ۷ لایک:) |

I am so over you


ما نسل بزرگ شده با فیلم و سریال های زیرنویس داریم . ترس را از آن ها یادگرفته ایم، خنده را، دوستی را و از همه مهمتر دوست داشتن را...

اینگونه شدیم که از دوست داشتن های شبکه های ملی خودمان و خوابیدن با مانتو شلوار و هاگ پراکنی و درنتیجه تهوع دم صبح به عاشقانه های هالیوودی پناه بردیم . به کازابلانکای همفری بوگارت و اینگرید برگمن، به آن تایتانیک فراموش نشدنی، به راس و ریچل سریال فرندز... آنقدر با آن ها زندگی کرده ایم که اینگونه شدیم که حتی با زبان بیگانه ابراز عشق کرده ایم!

برایمان گفتن آی لاو بو از دوستت دارم و عاشقتم ساده تر شد ! کم کم در رابطه هایمان انگلیسی فکر کردیم و برگردان آن ها را از دست دادیم! مانوس با لاو شدیم و عشق یادمان رفت...

اما بعضی است کلمات است که در فارسی معادل ندارند، معادل هم داشته باشند مقصود مطلب را درست نمی رسانند، در برگردان آن ها به فارسی در کلمه جا نمیشوند... 

مثل give up

مثل let go

مثل over you

مثل move on

...

این ها رو به فارسی ترجمه نکنین و دوستت دارم هاتون رو به انگلیسی...

نویسنده : انگور ۸ نظر ۴ لایک:) |

رسم دنیا

فکر میکنم که تمام آدم های دنیا دست کم یک بار کسی را زیاد دوست داشته اند! یا یک روزی میرسد که برایشان زمان می ایستد و همه چیز دنیا روی یک اسلوموشن میرود جز پلک زدن های چشمی یا خنده های بلند لب هایی! و اکثرشان یک روز خم شده اند! یا از نرسیدن و یا از رفتن! بعد خودشان را متقاعد کرده اند که ما آدم های شکل هم نبودیم! یک روز دست از خیال کشیده اند! باز ایستاده اند و دیگر به کسی خنده های بلند یا چشم های برق زننده تحویل نداده اند! همیشه باز سر بزنگاهی دلشان گرفته، دلشان ریخته! مثلا آن روز که توی تاکسی کسی بوی عطر او میداده! یک روز که توی ترافیک ماشین بغل دستی آهنگ مورد علاقه او پخش میشده! یا روزی که در جمعیت کسی مثل او راه میرفته و یک آن در شلوغی دست دیگری را گرفته و گم شده است! *

همه ی این ها را میدانم، اما فکر میکنم آیا همه ی آن ها راه های مرا رفته اند؟ آیا همه ی آن ها قدر من دوست داشته اند؟ آیا همه ی آن ها داستان های مرا گذرانده اند؟

بعد فکر میکنم همه ی آدم ها درباره ی دل شکسته یشان و آدم هایشان همین فکر را می کنند . من اولین نیستم و آخرین هم نخواهم بود! بعد فکر می کنم نکند رسم دنیا همین شده باشد؟     


*کاش شکل قدم های هم را نمیشناختیم...
نویسنده : انگور ۷ نظر ۳ لایک:) |

بی نام


همیشه فکر میکردم باید انقدر همه چیز را زیر و رو کرد تا بتوان برای حالات، احساسات، حرف ها، کارها، آدم ها و ... اسمی پیدا کرد . فکر میکردم آدم اینگونه به آگاهی میرسد و من آگاهی را از هر چیز دیگری بیشتر دوست داشتم. اما الان فکر می کنم آن چیزی که اسم نمی پذیرد ناب تر است . زیر باران داشت ترک 13ام در دنیای تو ساعت چند است پخش میشد، همه چیز ساکت بود. قلب ساکت بود مغز ساکت بود. ساعت صفر شد، در یک لحظه واحد شدم و فهمیدم که به سکوت و سکون رسیده ام . فقط یک چیزی مانند یک حضور حس میشد! بی درد، بی رنج، بی فکر! خالی از هر ترس و هر حسابگری! یک حضور شفاف حتی بی دوست داشتن! اما عاشقانه! یک حضور بی نقص! کامل! در یادم نمی آمد هیچ وقت چیزی انقدر کامل بوده باشد. تازه و خنک بود و پر از لذت... اما خالی از شعف و حتی خالی از حزن! شبیه یک شب در وسط کویر نا کجا آباد بود. پر از هیبت . پر از مسخ شدگی... پر از تاریکی شب و پر از روشنایی ستاره ها! به قدر کافی نه تاریک بود و نه روشن... همه چیز کامل بود و هیچ اسمی نداشت و من فهمیدم آن چیز ها که اسم ندارند را من بیشتر دوست میدارم... به آن سکوت و سکون رسیدن را...شبیه یک کشف شگرف بود ...باید از حرکت باز ایستاد و مجال داد تا همه چیز ته نشین شود...


بشنوید بابوشکا از کریستف رضاعی



نویسنده : انگور ۳ نظر ۳ لایک:) |

بزرگ شدن حد وسط ندارد...

این روزها به بزرگ شدن زیاد فکر می کنم . به اینکه برای بزرگ شدن بهای زیادی داده ام. به اینکه چه آدم سرخوش تر و سبک بال تری بوده ام و چه ساده تر میخندیدم و چه راحت تر از همه چیز میگذشتم . چقدر به گذشتن و خوب گذشتن ها ایمان داشتم و باور داشتم بعضی چیز ها هست که می تواند ما را از خیلی آسیب ها در امان دارد و نمی دانستم که شکایت از که کنم خانگیست غمازم...*

آن وقت ها چقدر بلند میخندیدم و چقدر زندگی در چشمانم بود... 

الان ملیحانه لبخند میزنم، چیز های کوچک کمتر خوشحالم میکند و فنر زیر پاهایم را کنده ام و دیگر به آسمان پرواز نمی کنم، درد میگیرد و میخندم . میمیرم و میخندم... 

اما من هیچ وقت شکل اینگونه زندگی کردن نبوده ام! شکل لباس های خط کش دار! در یک دو گانگی بدجور گیر کرده ام . نه می توانم به قبل برگردم . نه در این شکل جدید جا میشوم . تلاش میکنم در شکل جدید هنوز سرخوش و دیوانه باشم اما به تضاد میخورم . فکر می کنم منم را یکجا جا گذاشته ام و الان منی هستم که شکل خودم نیستم . هنوز قلبم برای اینکه از شادی تند بزند میگیرد اما مغزم هیچ فرمانی جز لبخند های کش دار ملیحانه نمیدهد و من هیچ جوره نمی توانم آن را راضی کنم که لعنتی من شکل قه قهه های بلندم!! 

سعی می کنم و جای خنده ی بلند چیز وحشتناکی از دهانم خارج میشود . یک صوت که شبیه قه قهه نیست! یک چیزی است ما بین لبخند ملیح کش دار و خنده های تمام نشونده...

باید به اندازه بزرگ شد! به نسبت سن... و باید به اندازه ی سن خودت کامل بزرگ شوی. نه در یک شب در یک لحظه پیر شوی، و نه برای روزها برای سنت بچه بمانی... باید به اندازه بزرگ شد که بزرگ شدن حد وسط ندارد! 


*حافظ
نویسنده : انگور ۷ نظر ۴ لایک:) |

بی عنوان

اومدم بنویسم "من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود!" خواستم بنویسم دی همیشه ماه رفتن های بی برگشته! 

بعد یهو چشمم به عنوان وبلاگم افتادم . بعد یه نگاه به پست های اخیرم کردم...

خلاصه که ببخشید مدتیه زندگیم و وبلاگم و همه چی مستی آور نیس...

باز انگور مستی آورتون میشم ...

نویسنده : انگور ۵ نظر ۲ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان