بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

خبرنگار...

خبرنگار بودن چیز شدیدا جذابیست . مثلا اینکه فکر کن صبح زود که جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستی همه زل بزنند به تیتری از تو که بزرگ روی صفحه اول خودنمایی می کند . یا اینکه وقتی از جلوی روزنامه فروشی عبور می کنی ناخودآگاه در همان زمان کسی قصد کرده که ماهنامه ای که در آن مینویسی را بخرد . مطمعنا میخواهی فریاد بزنی که ببین، این منم... منم...

این ها چیزهاییست که حتما وقتی به خبرنگاری فکر می کنی لبخنذ رضایتمندانه ای روی صورتت تیتر میشود... اما قضیه کاملا متفاوت است ... چه خبرنگار باشی و چه با خبرنگار ها زندگی کنی...

پول و دستمزد کم ناچارت می کند دو جا کار کنی... که اگر خدا دوستت داشته باشد یا حتی مهمتر پارتی خوبی داشته باشی کارت بهتر راه می افتد و در جای بهتری می نویسی... صبح ها باید به شیفت اول کاری ات برسی، مثلا ماهنامه یا هفته نامه ... واقعا چه کسی میخواهد یک مشت خبرهای بد و با مخلوط قابل توجهی اراجیف، اول صبح دوره اش کنند. هرچه بیشتر میخوانی ،عمق فاجعه بیشتر میشود. قلم بر میداری که بنویسی که برایت یک درخواست سفارشی نویسی می آید...مورد هجوم رسانه ها و مردم انتقاد نابلد می اقتی و سنگ زیرین آسیاب میشوی و چه دیوار کوتاه از تو بهتر.. تلفنت زنگ میخورد و دوست همکارت میخواهد در ویژه نامه ای یاریش کنی... پول ماه پیش و پیشترت را هنوز نداده و تمام زندگی ات لنگ بدقولی نشریه ها مانده...آخر ماه است و برایت شماره های فروش نرفته را پس میفرستند . هفته ی گذشته تماما درگیر صفحه بندی بود و هفته ی قبلترش درگیر رساندن کار ها به صفحه بندی و امروز اصلاحیه های مجله آمده . باز هم ایراد بنی اسرائیلی گرفته اند... صفحه بند بدقولی دارد... خلاقیت ندارد ... این شکلی تو سه هفته ی تمام را عصبی و بدخلق بودی و خودت و اطرافیانت را کلافه کرده ای...

عصر هم که شود باید بروی روزنامه و برای نصف ستونت تا شب کار کنی تا به صبح فردایت برسد... شب خسته و نیمه جان خانه می آیی... حوصله ی خودت را هم نداری... ذهنت پر از مطلب ها و حقوق ندادن ها و اصلاحیه ها و مرجوعی ها و صفحه بندی ها شده...

فردا مصاحبه هم داری و باید باز هم قرار را هماهنگ کنی... در این بی وقتی... دیر می آید...زود میرود...عکاست بد قولی می کند و باز هم از روز قبل بدتر میگذرانی...

با همه ی این ها تو عاشق نوشتن و نوشتن و نوشتن هستی... بی نوشتن، درگیر انفعال میشوی، جوهر برایت مثل خون در رگ ها و قلم مانند هوا برای نفس کشیدن است...

روزت مبارک خبرنگار من...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |

تو مخی

همیشه برای انجام دادن کاری واسه من اینطور بوده که" بره تو مخم"!!!

یعنی من کلا زندگیم رو با "تو مخی هام" گذروندم! به خوب و بدش کار ندارم! بخشیش خوبه و بخشیش بد! اما اصل، تو مخی بوده!

مثلا تو مخم رفت که فلان مهندسی رو بخونم و دبیرستان رشته ریاضی رو انتخاب کردم! تو مخم رفت و سعی کردم فوتبال بازی کنم! بعد از مصدومیت تو مخی ورزشیم خودش رو به شکل آنالیز و ورزشی نویسی کشوند! یه بار تو مخی هنری و هیجان منو برد سمت گرافیتی کشیدن و جز بهترین و متفاوت ترین لحظه هام شد! بعد خودش رو به شکل تیاتر درآورد... بعد شکل عروسک سازی و عروسک گردانی... شکل خیاطی و ... .              


چند روز پیش فک میکردم واقعا من تو مخی های زیادی داشتم و دارم و خواهم داشت... اما تو مخی این هم   همیشه همراهم بوده که چرا اونقدری ادامه پیدا نمی کنن که برای همیشه داشته باشمشون و همیشه جواب میگیرم که دنیا پر از تو مخی های جذابی به اسم تجربه اس که زندگی کوتاه ما برای بخش عظیمیش کفاف نمیده...

اما وای که چقدر حس های جذاب و نابی رو بهمون اضافه می کنه این تو مخی های دنبال شده...

هوای تو مخی هاتون رو داشته باشید...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۲ لایک:) |

از زنانگی ها...

یک روز گفت: انگار فکر می کنی تمام دنیا حول تو میگرده!                                               

جواب نداده ام را باید گذاشت کنار آن چیزهایی که از نگفتنشان پشیمانم!

میدانی؟ اگر حتی تمام دنیا هم حول هر زنی بگردد ، زن با تمام دنیا حول مردش خواهد گشت؟ و این قانون جاذبه ی تمام زنان عالم است! زن با تمام ذرات دوست داشتنش!

و دنیا کلمه ی حقیری در برابر آن است! دنیایی که با یک *بله* به جای *جانم*، یک دست پس زدن و نگاه برگرفتن یا یک لبخند سمت دیگران، یک.... ، تمام میشود!             

نویسنده : انگور ۹ نظر ۸ لایک:) |

من

من از داشتنت به خودم افتخار میکردم! از تمام راهی که به سویت دویده بودم! از تمام قصه هایی که پشت سرمان بود!

اما میانه ی راه یادم رفت که به خودم هم باید افتخار کنم! میدانی، بودن هیچ کس نباید تو را از خودت بیاندازد! چون هنگام رفتن تو می مانی و یک *من* زمین خورده!

دوست بدارید هم او را و هم خودتان را! مبادا فراموش کنید و گم شوید در دوست داشتنش! مبادا یک روز به خودتان نگاه بیاندازید و مفهوم خودتان را نفهمید!

نظاره کنید اول خودتان را، سپس او یتان را! حالا جای او هر چه خواستید بنشانید! خدا را ... شخصی را... شی ای را...

با تمام قدرتتان به سمت او که دویدید، خودتان را جا نگذارید! *من*هایتان بی ارزش نیستند، منیّت هایتان چرا...

تفاوتشان را درک کنید و درطول راه از منیت هایتان کم کنید نه از من بودن هایتان.‌‌‌..

نویسنده : انگور ۱۵ نظر ۳ لایک:) |

گوشواره های 5 سالگی


یادت بخیر 5 سالگی دوست داشتنی... یادته اون روزا چقدر ساده بودن؟ بازی کردن توی هوای گرم و فرش پهن کردن توی ایوون و پناه آوردن به سایه ی خونه و صدای اون قابلمه و ماهیتابه های کوچولو، کوچولو...

ای من قربونت برم 5 سالگی...قربون موهای بافته یا خرگوشی شده ات. قربون اون قهر، قهرای تا روز قیامتت که یه ساعتم طول نمی کشید.

میدونی 5 سالگی جانم، دلم برای سادگیت تنگ شده، برای بی پروا از درخت بالا رفتنت، برای اون شوق های نابت، برای دل صاف و کوچیکت...

برای اینکه عشق کنی که کفش های تقی تقی مامان رو پات کنی،یواشکی قند بخوری ، پسر همسایه برات آلبالو بچینه که تو گوشواره شون کنی رو گوشات، برگ گل بزاری رو ناخونات و بلند بلند بخندی که "نگاه لاک قرمزامو"، یادته اون روزا هر روز عروس میشدی، مامان میشدی، خاله میشدی؟ انگار دنیا فقط اگه رو دور تندش باشه قشنگ تره...روی دور تند باشه همه خوشحالن، هیچ غمی نیست و میشه مث 5 سالگی به "هپیلی اور افتر"ش ایمان داشت.

فدات بشم 5 سالگی، الان من نه دیگه به هیچ خوشبخت بودنی ایمان دارم، نه قیامت یه ساعت طول  میکشه، نه دیگه دلم برای هاچ و مامانش میسوزه، نه هر شب برای میزوگی دعا می کنم که حالش خوب شه و نه خیلی چیزای دیگه... میدونی من از دل صاف و کوچیکت مراقبت نکردم درست و حسابی. اصلا شاید شرط بزرگ شدنمون همینه...

اما هنوز موهای بلندم و میبافم و گوشواره های آلبالو وصل می کنم... به شعاع سه انگشت دور لبم بستنی قیفی میخورم و بلند بلند میخندم و از درخت بالا میرم که دنیا این شکلی تند تر از اونیه که باید...

هنوز دلم لک میزنه برای شوق های نابت ، هنوز اینکارو می کنم و چشمامو میبندم و حس می کنم هنوز اون شوق 5 سالگی رو که هست... تو بهترین داشته ی من توی این سال هایی...

زندگی کوتاهتر از اونه که 5 ساله نباشیم...

شیرین شیرین و پر از قندهای یواشکی...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

سهم فیروزه ای وجود


من همیشه چادر رو دوست داشتم 😍 همیشه دلم میخواست چادر سرم کنم ... همیشه تو فکرش بودم... فکر چادرهای رنگی رنگی ، چادرهای گلدار و خال و خالی برای روزای خوشحال ، چادر های ترمه، چادر های سوزن دوزی، چادر های تک رنگ با حاشیه های کار شده ، چادرهای فیروزه ای و بنفش ناب برای روزای عاشقی،حتی چادر های خاکستری برای روزهای غمناکت که وقتی حوصله کسی رو نداری،کسی سمتت نیاد یا حتی چادر مشکی بکشی رو صورتت و های های گریه کنی.

 یا اینکه چادر هایی که سقف سرتون بشن جای چتر توی روز های بارونی ❤

اما همیشه فک می کردم چادر یه حرمت خاصی داره یه عشق خاصی داره ، یه خانومی و آرامش کلی میخواد که من ندارمش . نمی تونی همینجوری سرت کنی و با جلف بازی به نماد اعتقاد یه سریا توهین کنی ، باید خوب و آروم و خانوم باشی...

از این حال خوووب ،فقط دوست داشتنش سهم منه ، سهم فیروزه ای وجود❤


عکس از مسجد جامع یزد_سفر عید۹۵
نویسنده : انگور ۷ نظر ۲ لایک:) |

دون دونی

عالم و آدم میدونن که من عین چی از آبله مرغون می ترسیدم ! میدونین که اگه اپیدمی بشه یه جا باید شانس زیادی بیاری که قسر در بری! 

مدتی یه جا مشغول بودم که تعداد زیادی بچه رفت و آمد داشتن و یکیشون آبله که گرفت من تا یه ماه از شعاع چند کیلومتری اون محل هم رد نشدم(یعنی میخوام بگم که همچین آدم جون دوستِ زیبا پسندی ام) یه روز مجبور شدیم تا اونجا بریم و لیدی نون به قول داد که من توی ماشین می مونم و اون ده دقیقه ای میره و برمیگرده! از مدل زندگی من که یهو ممکن همه چیز بر عکس بشه! مجبور شدم پیاده بشم، یه بچه تقریبا گم شده بود و منم نمیشد کاری نکنم! ساعت ساعتی بود که من هیچ کدوم از بچه ها رو نباید میدیدم! وقتی مطمعن شدیم بچه گم نشده ، وقتی با خیال راحت داشتم میرفتم بشینم تو ماشین . دو تا از بچه ها رو دیدیم :| 

موقع برگشت لیدی نون گفت نترس دوتاشون قبلا آبله گرفته بودن! سه ساعت بعد لیدی نون زنگ زد و گفت : انگور عزیزم! انگور جانم! قشنگم! (باید بدونین لحن ما فقط موقعی این شکلی میشه که یا یه چیز میخوایم یا اون یکی داره می میره) گفت: متاسفم آبله مرغون گرفتی رفت! یکیشون آبله گرفته همین امروز! بماند که چقدر وسط خیابون پای تلفن از الفاظ زشتی استفاده کردم و لیدی نون غش غش می خندید! حس میکردم تباه شدم و از دست رفتم! :)) تا یه ماهی هر روز درجه تب میذاشتم!

یه سالی میگذره از اون جریان! و امروز من آبله مرغون گرفتم!!!!

و رفلکس همه اینه: شوخی می کنی؟ :))))))))))))

+ههههههه :)) گرفتی بالاخره

+..... :)))


من الان یه انگور زشت دونی دونی و تباه شده ام! :( ببخشید همین که پست بذارم خیلیه . شاید نتونم زیذد سر بزنم به پیجاتون.

نویسنده : انگور ۸ نظر ۲ لایک:) |

دنیا شکل اطرافم نیس!

روزگاری بود که اگر بابام زنگ میزد و میپرسید کجایی؟ و من میگفتم : دروازه غارم! هرندی ام! دره ی فرحزادم! پاسگاه نعمت آبادم! کوره پز خونه ام! پامنارم! خاک سفیدم! و ... . براش از خیلی جاهای دیگه معمولی تر بود!!! 

این یه مدت انقدر تفاوت کردم که دلم برای خود اون موقع ام تنگ میشه! هدف های زندگی و سمت و سوشون فرق کرده متاسفانه و انگار دچار شدم‌ به روزمرگی! دلم تنگ شده که آخر شب تو مولوی سمت میدون اعدام بدو ام تا به آخرین مترو برسم! بعدش هم سوار اتوبوس های درب و داغون آخر شبی بشم که اکثرا آقایون پرش کردن و راننده داد بزنه یه‌جا همین جلو بدین که آبجی بشینه!

الان درگیر اینم که پروژه بدم ، برم سر کار یا برم یه لیسانس دیگه بگیرم! برم عکاسی! برم خیاطی یادبگیرم و ... . با اینکه الان دنیام رو خیلی شخصی کردم اما یادم نرفته! 

یعنی هیچ وقت یادم نمیره که چیا دیدم! بادم نمیره که فسقل شیرخواره رو روی دستامون بردیم بیمارستان تا اور دوز نکنه ،بمیره! یادم نمیره هیچ بیمارستانی قبولش نمی کرد! یادم نمیره تا نصف شب دنبال اون بچه ای میگشتیم که ۵ سالگی فرار کرده بود از خونه! یادم نمیره که وسط یه اتاق یه متر در یه متر نشسته بودم و داشتم هفته های بارداری مادری رو حساب می کردم که نمی دونست چند ماهشه!...

من خیلی چیزا دیدم! چیزایی که هیچ وقت یادم نمیره! شاید این همه سیاهی و ناتوانیم رو توشون دیدم که برگشتم و خودم درگیر روزمرگی هام شدم!

اما من دیگه آدم قبلی نمیشم! چون یادم نمیره! حتی اگه برگردم به زندگی شخصی خودم! چیزی توی من عوض شده که بدونم دنیا اصلا شکل اطرافم نیس!همه باید یه روز اینطوری عوض بشن و یادشون نره که چیا دیدن و چه کارها کردن و چه کارها نشده بکنن!

نویسنده : انگور ۴ نظر ۲ لایک:) |

بوک مارک های من




خب اگه راستشو بخواین یکی از تفریحات من که باعث میشه گشنگی و تشنگی و خستگی و ناراحتی و سرما و گرما و ... توش حالیم نشه ، اینه که بشینم یه گوشه بوک مارک درست کنم!

یعنی اصلا اینکه آدم لا کتاباش کاغذ پاره یا تیکه مقوا های انتشاراتی ها، یا رسیدهای تراکنش بانک ها رو بذاره رو توهین میدونم! آخه مگه میشه؟؟؟؟

این تفریح وقتی جالب میشه که برای شخص خاصی درستش کنم! یعنی بوک مارکه فقط منحصر یه نفر باشه! اینطوری رنگ ها و پارچه ها رو با وسواس بیشتری انتخاب می کنم ! این وسط با اینکه کمبود رنگ هایی که میخوام و مدادرنگی های ناقص سخت اذیتم می کنه ، اما بازم این جز لذت بخش ترین کارای دنیای منه!

از همه بهتر هم اون وقتیه که همه چیز کامل میشه ^_^ 

اگه لای کتاب هاتون از اون دست چیزایی که گفتم میذارین ، تنبل نباشین! برین مقوا بخرین و بیشتر به خودتون و کتاباتون احترام بذارین💜


واسه امروز با یه آهنگ مست و ملنگ چطورین؟؟؟ من عاشق آهنگ های مست و ملنگم

بشنوید والس چمن از ایندو:



دریافت
نویسنده : انگور ۱۸ نظر ۴ لایک:) |

دلقک بودن حرفه ی من است ...

شما احتمالا من را دیده اید ! یک روز شاید بی آنکه هم را بشناسیم از کنار هم رد شده ایم! شاید من را با یک زرافه دیده اید که در یک پاکت بزرگ‌جایش دادم و دست ها و پاهای درازش از پاکت بیرون مانده! راستش را بخواهید این زرافه روزی که دوچرخه سواری میکرده گردنش به رنگین کمان گیر کرده و تمام خال هایش ریخته!!!!

یا‌ممکن است من را با یک بچه فیل قرمز رنگ دیده باشید! فیل‌قرمز روزگاری در تابلوی عکس‌بچه ای بوده و یک شب که در جنگل پشت سرش‌ بازی میکرده راه رو گم کرده و یادش رفته به قاب برگرده!!!!

یا شاید هم من را با فرحناز در مترو دیده‌باشید که دارد یک بند سر من غر میزند!!!!

شاید من را همراه یک درخت ... با یک‌عروسک‌شهر موش ها... غرق در لباس های رنگی رنگی...به شکل یک پیرزن و یا غیره، دیده باشید!!!

همه این ها چند سالی است که شغل من است! شغل من در یک روز در هفته! شغل من در بیمارستان مفید، مرکز طبی کودکان، بیمارستان بهرامی یا روستاهای اطراف تهران و ... .

چیزی که نه تنها خجالت نمیکشم از گفتنش ، بلکه کلی هم خوشحالم میکند! راستش را بخواهید قرار بود یک چالش راه بیندازم برایتان، مثل چالش هایی که خنده وانه برای آدم های معروف میگذارد که چیکار میکنی تا یکی خوشحال بشه؟! ما آدم های معروفی نیستیم اما می توانیم کارهای ساده ای کنیم برای حال بهتر آدم ها! میخواستم برایتان این چالش را بگذارم و از همه دعوت کنم تا در وبلاگ هایشان از دوستان خودشان دعوت کنند و بنویسند چه کاری می کنند برای خوشحالی آدم ها!!

منم را زیرش اضافه کنند تا ببینم ^_^ 

میخواستم بنویسم قاعدتا این حرکت مثل پیام های تلگرامی نخواهد بود که اگر آن را قطع کنی هزار درد و مرض شاید برایتان اتفاق بیوفتد و یا اگه برای ۱۰ نفر بفرستی امشب به یک باره خوشبخت خواهی شد! هیچ کدوم از این اتفاق ها نمیوفته! اما اگه ادامه دهنده زنجیر‌باشی دست کم میشه امیدوار بود که یه کم دنیا جای بهتریه برای زندگی! دست کم حالت بهتره ...حالمون بهتره ...

اما بیخیال دعوت شدم . فک کردم این کار از من خیلی بزرگتر خواهد بود! اما اگه میشه به نظرتون بیاین انجامش بدیم! 

فعلا به همین بسنده می کنم که ...

من یک دلقک بیمارستانی ام ...

نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۳ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان