بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

دستم را بگیر و بدو....

این روزها که نیستم، میدوم! زیاد میدوم... به نا کجا نه! به تو نه! به مقصدی میدوم اما نمیدانم و شاید هم میدانم! شاید به خودم میدوم! نه از آن دویدن هایی که برای لاغری و شادابی خوب باشد! از آن دویدن هایی که میدوم و پیر میشوم... میدوم و پیر میشوم... انگار زنده مانده ام به دویدن! باید زنده باشی به مستی و شعف... باید زنده باشی به دویدن و تمامی ما زنده ایم به دویدن! هر کدام یکجور! میدویم که برسیم! به یار، به رهایی... میدویم که برویم! از شهر، از کشور، از خودمان... میدویم که درجا نزنیم!که راکد نشویم!میدویم که زنده بمانیم!

شاید دویدن به ناکجا هم خیلی بد نباشد...

نویسنده : انگور ۹ نظر ۷ لایک:) |

آرزو


صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم


نویسنده : انگور ۹ لایک:) |

بوی دریا

خنکای سحر  از خواب بیدار شدم . باز خواب بدی دیده بودم و تویی که از زندگی ام حذف کردم در خواب آزارم داده بودی دقیقا همان چیزی که به آن ضمیرناخودآگاه می گویند! معلوم نیست هنوز چقدر در زندگی زیر بار فشارت هستم و خودم هم نمی دانم که در خواب اینگونه بی تاب شدم!

خواب بد را تعریف نمی کنم اما همینقدر بدانید که آن اتفاقی است که دیر یا زود برای خودتان، برای دوست داشتنی از دست رفته یتان خواهد افتاد و این اتفاق ناگریز هر جدایی ای است... با تمام حزن و اندوهش، و یا حتی بیخیالی اش این اتفاق خواهد افتاد ( یا حتی افتاده است ) اما در خواب چیزی بود که عجیب ازارم میداد.... 

لوکیشن خوابم در ماشینی در خیابان های شمالیست که کوچه هایش به دریا منتهی میشوند، از آن ها که لابه لای ساختمان ها دریا پدیدار میشود و چه ذوق زدگی ای دریا دارد ... در خوابم اما بوی دریا نمی آمد، هی نفس عمیق کشیدم و گفتم چرا بوی دریا نمی آید!!؟؟ 

و چه چیزی ترسناک تر از این! اتفاق ها می افتند چه بد باشند و چه خوب! روزی! دیر یا زود! اما تمام ترس من از دریایی است که دیگر بوی دریا ندهد! آن بوی نمناک شور شرجی!  

و این در زندگی روزمره ی ما زیاد اتفاق می افتد، بو ها، حس ها، صدا ها، طعم های خوبی که دیگر حسشان نمی کنیم! همه دریایی شده اند که بووی دریا نمی دهند!!!!

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۸ لایک:) |

روزی روزگاری فوتبال

نوجوان که بودم فوتبال همه چیز بود! روی زمین چمن! با استوک! اما در زمین های فوتسال محصور شدیم (که چقدر هم بدم می آمد از آن ) و استوک شماره ی پایمان هم به درستی گیر نمی آمد!

نوجوان که بودم فوتبال همه چیز بود! آن زمان چلسی مورینیو بود و جو کول دوست داشتنی اش با لمپارد و تری در اوجش!  بالاک، روزهای آخر را در بایرن توپ میزد و ما چقدر مفتخر بودیم به هم بازیانش! وحید هاشمیان و علی کریمی اسطوره ای! آن زمان بود که رونالدینهو آبی اناری پوش شده بود و جادو میکرد و آخ از میلان! از آن ستاره ی نو ظهورش کاکا!

در ایران هم تیم ملی بود و جام جهانی 2006 آلمان! آن شور و هیجان و فریدون زندی ای که با لهجه ی عجیب و غریب خنده دارش تازه به ایران آمده بود و خیلی هم خوش آمده بود! -و خاطره ای از نوشتن اسم و شماره ی پیراهنش روی یک تی شرت تازه ی سفید و رنگی که به فرش پس داد و نمیرفت!!! و تا سالها هاله ی سبز گوشه ی فرش ماندگار شد!-

استقلال هم بود! با علی منصوریان و پیروز قربانی!!! وحید طالب لو هم بود! و سرمربی فوق ستاره ای به نام حجازی! بعد ها خیلی های دیگر بودند مثل جانواریو! که در بازی امروز هر زمان که عادل میگفت جانواریو، جای بازیکن امروزه ی استقلال آن پسر موطلایی زننده ی گل قهرمانی در خاطرم نقش میبست!که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!

نوجوان که بودم فوتبال همه چیز بود! من بودم و رویای رفتن به ورزشگاه! که حتی بارها به سعی کردنش هم نزدیک شدم اما هیچ وقت راهی به نزدیکی اش پیدا نکردم! و رویایی دور دست باقی ماند!

نوجوان که بودم فوتبال همه چیز بود! بازی کردن و فوتبال دیدن! بعد تر ها که مصدومیت شدیدی به سراغم آمد، من بودم و کتاب های مربی گری خواندن و آنالیز های فوتبال! که گه گاه برای روزنامه ها هم میفرستادم! دیگر آن شور و شوق و هیجان فوتبال دیدن همراه شد با قلم و کاغذهای پراکنده ...                      

اما کم کم تمام آن ها کم رنگ شد! توپ هایم گوشه ی اتاقم کم باد و کم باد تر شدند! قلم و چارت های آنالیزم گوشه ای خاک میخورد! در سوتم دیگر دمیده نشده و مدت هاست که فریادی بر نیامده! حتی کمتر هم فوتبال میبینم...

امروز با دیدن این دربی خوب، فارغ از نتیجه اش ، به یادم آمد که چقدر دلم برای آن گذشته ها تنگ شده... برای آن  همه شور و هیجان و این همه سرزندگی... برای دزدکی فوتبال گوش دادن سر کلاس و فرش رنگی شده... برای این "مذهب هزاره ی سوم"...       

این روزها نه بازی میکنم، نه مربی گری و آنالیز میکنم، نه حتی وقت دیدن زیادی دارم، اما همیشه رویایی هست به اسم ورزشگاه اصطلاحا آزادی...

* به بهانه ی دربی

نویسنده : انگور ۹ نظر ۳ لایک:) |

پس از آوار

حال آن آدمی را دارم که میان خرابه هایی وسط میدان جنگ ایستاده که به او پیام صلح داده اند!! آن آدمی که او را از میان ویرانه اش بیرون کشیده اند و آسمان صاف پر نور بی موشک را نشانش داده اند و هوای تازه ای را در خود جاری میکند و ریه هایش پس از مدت ها به هوای بی باروت عادت ندارد! 

فکر می کنم جنگ تمام شده! صلح برقرار شده و همه چیز سکون یافته...فکر می کنم جنگ تمام شده و من مغرور و سر بلند بیرون آمده ام... مغرور و سربلند... و سربلند ... و سر بلند...

نویسنده : انگور ۸ نظر ۴ لایک:) |

میم آخر مالکیت


من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم،

باورکن

من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم

کودکانه و ساده و روستایی

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم

آن لحظه ای که تو را بنام می نامیدم

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم،

مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک*



من او را همان گونه که بود دوست داشتم، نمیخواستم او را تغییر بدهم! این نصف راه درستی بود که رفتم! اما نصفه ی راه خواستم که مال او باشم! اینگونه در زنجیر مالکیت رفتم و عاشقم میم آخر مالکیت شدم! من هیچ گاه آدم زنجیر و حد و حصار نبوده ام اما خواستم نامم در او ایمن باشد! در او و آغوشش و لب هایش! اما فراموش کردم که هر کس تنها در آغوش خود ایمن است و هیچ شرط بی حد و حسابی در قول ها و عهد های دیگران نیست! راه از آنجا اشتباه شد که خواستم تصاحب شوم و تصاحب کنم! فراموش کردم هیچ تنی مستعمره ی دیگران نیست!

هیچ کس به دیگری تعلق ندارد . فقط تو هستی برای تعلق به خودت . نه مال کسی میشوی و نه کسی مال تو میشود! تنمان، قلبمان، شور و شوقمان، احساسمان ... کالای حراجی نیست که به نام دیگری بزنیم . اگر این را بفهمیم نصف دیگر راه را رفته ایم! مگر نه اینکه هر کس ققط به خودش تعلق دارد؟ مگر درد ها و رنج هایمان سهم تنهایی هایمان نیست؟  مگر کوله بار بر دوشمان با کسی قسمت میشود؟ مگر هر کس تنها به انتهای این مسیر نمی رسد؟


*نادر ابراهیمی


نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

رفاقتی که به فاصله نیست...

من او را از سال های دور به خاطر می آورم . از برخورد های تک و توک در حیاط مدرسه. به دور که فکر می کنم هیچ گفت و گوی مشخصی در ذهنم شکل نمی گیرد. هیچ خاطره ی مشترکی... هیچ وقت در یک کلاس نبودیم. دیگر وقت هم کلاس شدن بود که رفت... از رفتنش هم چیز پر رنگی جز نوشتن یک جمله ی دوست داشتنی غلط و همراه با خط خوردگی روی یک جعبه ی شیرینی، یادم نمی آید . نزدیک تر که می آیم سهمم از یادآوری خاطراتش 2 3 بار در سال میشود . مثل قرارهای صبحانه ی قبل از امتحان یا تابستان های شلوغ نفس گیر تیراژه... یا حتی فرصت دیدار لابه لای خرید های مهمانی و چرخ زدن در انقلاب و سعدی و فردوسی... 

اما وقتی که این سال ها را مرور می کنم، هر روز او را یادم می آید، پر رنگ پر رنگ... از آن شب که برایش همه ی نگفتنی های عالم را گفته بودم و آن چیزی را که میخواستم نشنیده بودم! او را وسط خیابان ادوارد براون و کیک سیب و دارچین به یاد می آورم... او را در جشن و با مانتوهای گیلاسی اش به یاد می آورم... او را در انقلاب با جوک های بی مزه ی آرامش بخش به یاد می آورم... او را در فرستادن های آغوش ساعت 2 بعد از ظهر به یاد می آورم... او را وقتی می خوانم :" کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها..." به یاد می آورم ... او را با خانه ی شهرک، با آن ماشین بزرگ، با درختان انجیر، با وجود جامانده ای در خانه هنرمندان، با ویلن هایی که صدای بهشت میدهند،  با کفش های سرخابی ام، با رویایی در جنوب، او را با خودم به یاد می آورم... او را هر روز این چند سال پر رنگ به یاد می آورم...

باید گلدان بنفشی بخرم و اسمش را ام النور بگذارم ...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۲ لایک:) |

گذشتن و رفتن پیوسته

می دانم من روزی او را جا خواهم گذاشت، مثل حواس پرتی های همیشگی ام، مثل آن چیزهایی که هیچ وقت نفهمیده ام جا مانده اند! رفته رفته آنقدر سبک و غبار مانند میشود که من عبور می کنم و او جایی جا می مانند! مثل عطر جا مانده از یک حضور...             

نویسنده : انگور ۹ لایک:) |

عشقه


عشق را از عشقه گرفته اند...و عشقه آن گیاهیست که که در باغ پدید آید ، در بن درخت...اول بیخ در زمین سخت کند ،سپس سر بر آرد و خود را در درخت پیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند .و هر غذا که به واسطه آب و هوا به به درخت میرسد ، به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود .و همچنان است در عالم انسانیت که خلاصه ی موجودات است...


-سهروردی-

نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۸ لایک:) |

شب بود

یه خواب بد دیده بود، دیشب بهش پیام دادم نترسی بخوابی ها!

+ گفت: از کجا میدونی میترسم؟؟

خب من اینو از اونجایی میدونستم که سه سال پیش توی خواب همچین حالتی سراغم اومده بود، خوب خوب یادمه که خواب بودم و انگار یه چیز سنگین افتاد رو قفسه ی سینه ی من و شروع کردم گلوم رو فشار دادن، میدونستم خوابم اما بیدار نمیشدم! دست و پا میزدم اما بیدار نمیشدم! داد میزدم بیدار نمیشدم! یه بار که خیلی بلند داد زدم از صدای خودم از خواب پریدم! بعد اون شب ها می ترسیدم بخوابم...

- بهش گفتم : نترس هیچیت نمیشه اما هر وقت ترسیدی یه جمله ای رو بگو...

+ ....

من سالهاست که قبل خواب میگم : الا بذکرالله تطمعن القلوب...


نویسنده : انگور ۷ نظر ۵ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان