بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

حصار و تنهایی


بعضی از آدم ها از آن دسته اند که نمی توان آن ها را محدود کرد! نمی توان به آن ها گفت دوست داشتنت را ، دل تنگی ات را، ... پنهان کن. نمی توانند! ذره ذره تمام میشود جان مایه ی وجودیشان! کلافه میشوند! دیوانه میشوند! تمام میشوند! از تمام نگفتن های دوستت دارم ها و دلم تنگ شده ها تمام میشوند!                    

آدم ها برای قفس، برای حوض، برای چهار دیواری ساخته نشده اند! آدمی را رهاییت لازم است!

این آدم ها برای رها نبودن ساخته نشده اند. حرف های نزده، آدم را محصور می کند . محصور و دلتنگ... محصور و دلتنگ و تنها...

نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۴ لایک:) |

تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو؟


به مطلب های آن وبلاگ منهدم شده نگاه میکردم، که نوشته ی سال گذشته و همین حوالی ام، بدجور توجهم را جلب کرد. نوشته بودم:


ماه گذشته را انگار درون یک خمره ى پر از شهد انگور زندگى کرده ام . همانقدر گرم , شفاف , ناب و مستى آور... روزهایى که در گرماى تن تابستانى شیرینش غوطه ورم سعى مى کنم کمتر به ترس کم شدن و یا تمام شدنش فکر کنم ... در عوض تا مى توانم ریه هایم را از آن جان مایه ى وجود پر مى کنم و نگه میدارم براى روزهاى نیامده. آن روزهایى که اگر سخت شد جان مایه اى باشد براى گذراندن تمام سختى ها ... تمام وجودم را از آن پر مى کنم تا وقتى مى گویم " اشکال نداره میگذره فقط یخورده صبر و تحمل میخواد " ایمان داشته باشم به تمام گذشتن ها و خوب گذشتن ها ... فقط باید پناهى یافت براى شادى ها و غم ها ... در بهترین و بدترین روزها ... فقط باید به این شهد ناب اجازه ى عبور داد ... تا که آرام آرام بلغزد میان چرخ دنده هاى سفت شده ى زندگى و پیچ و تاب بخورد میان پینه هاى سخت شده ى فکر ... باید اجازه داد آرام آرام بر قلب نفوذ کند و بنشیند بر آن و آرام جان گردد و به جاى طول و عرض , سطح و عمق وجود را طى کند ! سطح و عمقى را که من خوب مى فهمم , هم مقدار و هم معیارش را ...


اامروز، اتفاق افتاده است و همه چیز تمام شده...کم کم آن جان مایه ی ذخیره شده تمام میشود... صبر و تحمل تمام شد و امروز شبیه یک سر درد و منگیِ بعد از مستی است. گیج، مبهم، سر درگم...

و دلتنگ برای شهد ناب وجودت...


نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۳ لایک:) |

خواب هایم از تو روشن است...



میشود امشب ولیعصر را با هم قدم بزنیم؟

خسته ام از این انقلاب پر التهاب

میشود دم صبح از کشاورز عبور کنیم؟

بعد تو مرا تا دم خانه همراهی کنی

تا رخت خواب پر از خیال آغوشت

من صبح تنها و حوالی گریه بیدار شوم

ساعت را نگاه کنم و هنوز یک ساعت دیگر باقیست

باز بخوابم و تو اینجایی 

نشسته بر بالین تخت، نشسته بر ابتدای آغوش

چه یک ساعتی بشود...


نویسنده : انگور ۹ نظر ۳ لایک:) |

آش نخورده و دلِ سوخته...

وقتی که دل تنگ کسی میشم، وقتی از من دوره، میرم و برای خودم از طرف اون یه هدیه میخرم...

صبحی با خودم نشسته بودم و فکر میکردم...با خودم بود یا با تو، نمیدونم، اما بلند بلند حرف میزدم... گله میکردم از تولدی که من بودم و تو نه...

نمی دونم من زیاد بلند بلند و پشت سر هم حرف میزدم که صداتو نمیشنیدم یا تو واقعا نبودی که جوابی بدی... وقتی ساعت رو نگاه کردم، دیدم هنوز عقربه ی ساعت روی صبحه نزدیک به ظهره! میدونی که صبح ها زمانِ جنونِ گریبان گیر نیست، فک کردم حتما دله که هوایی شده...

خوب که پایین و بالا کردم، نبودنت رو کش دادم تا بلکه از جایی پاره بشه و تو لای در رو باز کنی و بگی سلام، صد بار که صدات زدم و کسی نگفت جانم... شصتم خبر دار شد که نه تنها دل هوایی شده که شدیدا هم تنگ شده...

دلِ تنگ و آدمِ رفته و تولدِ تنهایی و تو، فقط یه مقصد معلوم داشت...قرارِ عصر و مقصدِ همیشه،انقلاب.... 

با خودم فک کردم اگه بودی هدیه چی میخریدی برام؟ اول یه نگاه انداختم ته جیبم و گفتم' ای بابا باز خوردیم به بی پولی که... گفتم بهت هدیه نمیخوام، واقعا نمیخوام، اصلا بعدا بگیر، چه کاریه توی ایمچن بی پولی...' نمی دونم صدای ماشینا و دست فروشای سر کارگر زیاد بود که من صداتو نشنیدم یا واقعا تو نبودی که جوابم رو بدی... اما من مطمعنم، مطمعنم که خندیدی...

فک کردم کتاب میخریدی یا تیاتری که دوست داشتم؟ میرفتیم زیرپله پاساژ فروزنده و میگفتی انتخاب کن یا باز جعبه ی مدادرنگی رو خودت نشون کرده بودی؟

توی همین فکرای هدیه ی تولد و جیب خالی بودم که یکی پرسید:' دستمال میخری؟'

گفتم' نه عزیزم . دستمال دارم. لازم ندارم الان...'

یه بار دیگه اصرار کرد و من باز همونو گفتم که گفت' یه چیز بخر بخورم'

پرسیدم' خب چی دلت میخواد؟' گفت 'آش بخوریم...'

نمیدونم صدای ماشین ها زیاد بود که صدای تو رو نشنیدم که بپرسی چی دلت میخواد؟ ...یا واقعا تو نبودی که بپرسی... اما من مطمعنم که خندیدی و گفتی آش بخوریم

سه تا از دوستاشم اومدن و رفتیم که 4 تا آش بخریم  و بعدش وایسادیم وسط میدون انقلاب و شروع کردن پرسیدن ازم که' خاله معنی اسم منو میدونی و...؟' منم دنبال معنی اسم 4تاشون توی گوشیم گشتم و کلی شوخی کردیم و خندیدیم ...بعد مدتی خندیدن و حرف زدن، جدا شدیم و هرکس رفت دنبال کار خودش...

اونجا بود که یهو به  خودم اومدم که دیدم نیستی ! هدیه ای هم نخریده بودم! گشنمه ام بود... ته کیفمو که نگاه کردم دیدم فقط یه دو تومنی مونده... فهمیدم اگه تولد امسالم بودی آش میخوردیم... 

خیلی وقته آش نخوردبم...

باز بی پول شدیم...

فردا میریم فلافلی...

نویسنده : انگور ۴ نظر ۱ لایک:) |

بغض...

بغض چسبیده بود ته گلویم. ته ته گلو... انگار که مستقیم گلو چسبیده باشد به قلب،  بغض چسبیده بود در    انتهای گلو و چسبیده بود قلب . مثل نان خشکی که گیر کند و گوشه هایش تماما گلو را خراشیده باشد .

بغضی که با آب هیچ اشکی پایین نرود...


 بشنوید زخم از روزبه نعمت اللهی:


دریافت
نویسنده : انگور ۸ نظر ۲ لایک:) |

کسی باید باشه باید*

 ایستاده ام رو به روی پنجره ی آشپزخانه که رو به روی شمال باز میشود و میلاد و در پشت آن دماوند را نگاه می کنم. هنوز جمعه به غروب نرسیده که صدای رعد و برق، غبار دلتنگی می پراکند در هوا... هوای دلم از آسمان هم ابری تر است و دقیقه ها کش دار و به جای 60 ثانیه ، به سال می گذرند. در خانه با صدای بلند قربانی می خواند " من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر، چیزی در آن سوی یقیین شاید کمی هم کیش تر..."

دلم میخواست کسی باشه که بگه پاشو، پاشو ببرمت بیرون. چیه چسبیدی به این چهار دیواری... چیه نشستی الکی داری غصه میخوری...دلم میخواست یکی باشه که فقط مال من باشه...من براش تعریف کنم که چطورر داره میگذره این روز ها... تعریف کنم که چطور من عاشق چشمش شدم... یکی باشه بیاد چای بریزه و بشینه و گوش کنه...بگه نگران نباش همه چیز درست میشه...دلم میخواست یکی باشه بگه بیا میریم انقلاب راه میریم، یا بریم امامزاده صالح، بریم بشینیم یه جا و آدما رو نگاه کنیم ... براشون قصه ببافیم ، جاشون دیالوگ بذاریم...یکی باشه بگه اشکال نداره هیچ چیز...من حواسم بهت هست...من چهارچشمی هواتو دارم ... اصلا یکی بیاد این آهنگ قربانی رو عوض کنه که داره چشم منو غبار هوا اشک میتدازه... یکی بیاد بگه بیا آهنگ دامبولی بذاریم برقصیم... بیخیال دنیا اصلا... بیخیال فکر و خیال... ببین غروب جمعه ای خدا داره نگاهت می کنه...


* ایرج جنتی عطایی
نویسنده : انگور ۷ نظر ۲ لایک:) |

باز من دیوانه ام، مستم...*

الان ساعت ۲:۴۰ دقیقه است که می نویسم و احتمالا فردا پستش می کنم!... آخه آدم که نباید بعد از ساعت۲ چیزی بنویسه!... اصلا بعد ار ساعت ۲ نباید بیدار باشه! ساعت ۲ که بشه، دل هوایی میشه! توی تخت خواب غریبی می کنه و ساز مخالف کوک می کنه با عقل. عقل بعد ساعت ۲ کم کم از دست میره، دل مجال پیدا می کنه، توهم میشه، خیال میشه! خاطره میشه و خنجر میشه به تنهایی آدم!

ساعت از ۲ که بگذره، آدم بلند بلند میخنده، میرقصه و چشماش برق میزنه!می چرخه با خاطره ها!صداها بلندتر میشه، خنده ها تبدیل به ققهقه میشه! قلب شفاف میشه، پاهات از رو زمین بلند میشه، میخوای پرواز کنی به آسمون! انگار همه ی رفته ها هیچ وقت نرفتن! هیجانشو حس می کنی؟ هیجان این که دارم میگم رو حس می کنی؟ این هیجان بعد از ساعت ۲ رو؟ حس می کنی هیجان رو؟ ببین! ببین! هیچ کس نرفته! هیچ آغوشی خالی نیست! نوازش هاشو حس می کنی؟ بو... بوی مست کننده ی جا افتاده توی گرمای شب خرداد رو حس می کنی؟چطور نمیشنوی صدای آشنا رو؟مگه میشه باز هیجان زده نشی؟ مث تموم لحظه های دیداره! میخونی: باز من دیوانه ام مستم! میلرزد دلم، دستم...!حس می کنی اون لرزش دل و دست رو؟ حس می کنی ؟ته دلت خالی میشه باز! تو هم داری پرواز می کنی،نه؟! ببین هیچ کس نرفته!!!بالاتر...بالاتر...قهقهه...قهقهه...خاطره...خاطره

میخوری به سقف...

به خودت که میای میبینی نه پروازی هست... نه بویی... نه صدای آشنایی... ببین! همه رفتن و فقط توی تاریکی ولو شدی روی تخت و اشکه که امونت نمیده!

غرق میشی... غرق میشی...

حالا تازه ۲ و ۴۱ دقیقه است!!!

خدا به خیر کنه تا سحر...

باز من دیوانه ام ، مستم...


*اخوان ثالث
نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |

امید

مرا هزار امید بود و هر هزار تو...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |

بر دربان تو آیم...*


بر دربان تو آیم،ندهد راه و براند

خبرش نیست که پنهان،چه تماشای تو دارم*

به خیلى چیزها اعتقادى ندارم مثلا یکیش همین امامزاده ها ! تعریفم هم از مقدس و نا مقدس عموما با دیگران متفاوت است! 

اما همیشه فکر مى کنم دل که گرفت باید برود بشیند توى حیاط امامزاده صالح!  انگار بى زمان است و بى مکان . نه هیچ کس از اشک هایش خجالت مى کشد نه کسى اشک هایت را عجیب مى بیند ! انگار همه چیز خالى است از هر چیزى! و انگار پر باشد ازهیچ و همه چیز! 

دل که گرفت باید از بازار تجریش گذر کرد و پناه برد به آن حجم فیروزه ای روشن! غرق شد در بی زمان و بی مکان خودش و آدم ها! آدم هایی که با اعتقادشان پناه می آورند و من حسادت می کنم به اعتقاد شفاف آدم ها! دل اگر خیلی گرفته باشد ، اگر حاجت داشته باشد باید خدا را قسم داد به اعتقاد همین آدم ها! همین بنده ها ! و مخصوصا آن هایی که شیشه ای ترند و نور خدا عبور می کند از آن ها و می تابد به تو ! باید خدا را همین میان قسم داد !میان این نمک و لقمه های نون و خرما!

دل که گرفت باید رفت امامزاده صالح نشست و مردم را نگاه کرد!


*مولانا
نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

خیال



چشمانم را میبندم و خیال میکنم

خیال می کنم هنوز نرفته ای

خیال می کنم مرا تنگ در آغوش میگیری

و تمام تهران را با هم میرقصیم

کوچه هایش را

خیابان ها و بلوار هایش را

خیال می کنم آنقدر مرا سفت میان بازوانت فشار میدهی

که مجالی نباشد برای پرواز به آسمان


خیال می کنم تو هنوز نرفته ای 

خیال می کنم تمام من بوی تو را گرفته

تار به تار موهایم

تمام جغرافیای تنم با خط مرزی آغوشت...

 خیال میکنم

 بوی عطر بهشت میدهم...




بشنوید طعم شیرین خیال از گروه دال:

+پ.ن:  نمیدونم چرا پخش نمیشه اما حتما دانلود کنید و گوش بدید ❤





نویسنده : انگور ۴ نظر ۲ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان