بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

دل تنگی در وقت اضافه

به تو فکر میکردم که ساعت 12 شد!

عقربه چرخید و به عقب برگشت!

امشب یک ساعت بیشتر دلتنگت بودم...

نویسنده : انگور ۱۱ لایک:) |

فوتبالی برای صلح


 

به قولی فوتبال مذهب هزاره ی سوم است که در شکل عالی خود می تواند یک فعالیت اجتماعی، یک سیاست صلح اندیش و یک هنر بی رقیب باشد که همدلی، دوستی، عدالت، امنیت و جوانمردی به همراه می آورد.

در هفته ی گذشته تا فردا (جمعه ) ایران شاهد یک لیگ فوتبال در عالی  ترین شکل خود است. در کنار لیگ فوتبال آلوده شده ی امروزمان و به قول جمله ی معروف آقای کربکندی این فوتبال کثیفِ کثیفِ کثیف... شاهد بینظیرترین نوع از فوتبال خواهیم بود . فوتبالی که در آن تمام موارد انسانی تجلی پیدا میکند که مهمترینشان نمود عدالت در سطح اجتماعی و آزادی و برابری است .

زنان در کنار مردان به ورزشگاه میروند تا مشوق کودکانی باشند که حق آن ها بازی و کودکی است نه کار کردن و محروم بودن از حق تحصیل....

 در اینجا مرزهای مرد بودن و زن بودن، مرزهای جغرافیایی،  مرزهای دینی و مذهبی ، مرزهای طبقات اجتماعی در کار نخواهند بود. زن و مرد، پولدار و فقیر، مسلمان باشیم یا مسیحی، شیعه باشیم یا  سنی، ایرانی باشیم یا افغان، کرد باشیم یا بلوچ... همه برای تشویق این نان آوران کوچک گرد می آییم  .     

لیگ پرشین جمعیت امام علی با حضور 35 تیم از مناطق محروم و معضل خیز ایران در حال برگزاری است و فردا شاهد فینال آن در زمین ورزشی شماره 3 دانشگاه تهران ،در سه رده ی نونهالان، نوجوانان و جوانان خواهیم بود...


برای حمایت و اطلاعات بیشتر می توانید به لینک های زیر مراجعه کنید:


عکس از سایت باشگاه پرشین:  http://persian.sosapoverty.org                 

+لینک تلگرام اضافه خواهد شد

نویسنده : انگور ۶ نظر ۲ لایک:) |

در یک بازار ایرانی

 

 

آیا آهنگ بی کلام دوست ندارید؟

آیا از موسیقی سنتی و یا تلفیقی لذت نمیبرید؟؟

اینجاست که باید بگم باید به دیدتازه ای به این دو تا سوال نگاه کنید و حتما موسیقی فوق العاده ی زیر رو بشنوید:

چشماتون رو ببندید و این چیزهایی که میگم رو با موسیقی تصور کنید یا تصورات خودتتون رو برامون بنویسید:

 

 شروع که میشه شبیه قدم هاى تند و ریتم دار سرپنجه ایه

 و پر از شیطنت و سرک کشیدن هایى شاید براى دیدن جان دل ...

رد شدن از حریر فروشان و پارچه هاى رنگارنگ و لطافت پارچه ها و گذر از آفتاب به سایه ى خنکشون ...

دست کشیدن به پارچه هاى حریر و پولک دار ... زنان پیچیده شده در لباس هاى رنگارنگ فوق العاده...

بعد از اون ادویه فروشان... بوى گلپر... شاید هم بوى ادویه هاى هندى... بوی چای تازه دم با هل و دارچین...

عبور پیرزن ها و پیرمرد ها...

و خیلى صحنه هاى غیر قابل توصیف دیگه ! پر از دیدنى هاى یک بازار خیال انگیز ایرانى...

#گوش_کنیدش #ببینیدش 💜 

پاییز امسالتون نیومده پر گلپر باشه😊

 

آهنگ در یک بازار ایرانی . از آلبوم باله ی شهرزاد:2001 شب 


* عکس از بازار مسجد جامع یزد

 

نویسنده : انگور ۸ نظر ۵ لایک:) |

روز پنجم آغاز دویدن بود...


روز پنجم، آغاز دویدن بود! خوب به یاد می آورم که روز اول، روز انکار بود! تو نرفته ای! من خسته نشده ام! ما تمام نشده ایم!... صبح ها را با در آغوش گرفتنت شروع میکردم و شب ها با بوسه ات به خواب میرفتم! تمام این ها امکان نبودنت را رد میکرد! اینگونه بود که روزهای زیادی به روز اول گذشت!

روز دوم، روز عصبانیت بود! آن روز ممکن بود چند لیوان گلدان بر سر تو و رفتنت و زمین و زمان خراب کنم! داد میزدم! چرا رفتی؟ چرا رفتم؟ چراش دوستت دارم؟ چرا نمیفهمی...؟ 

دیری نگذشت که حزن، زورش به عصبانیت چربید! این شد که روز‌ دوم دوام زیادی نیاورد و نوبت روز سوم رسید!

روز سوم، روزِ کاسبی بود! روز چانه زدن بر سر تو! چانه زدن سر واقعیت دردناک دوست داشتن! مگر میشود تو را دوست نداشت؟ مگر میشود من را دوست نداشت؟ کشمکش های روز سوم، همیشه ماند . همیشه وَرِ خوشبین ذهنم گواه تمام نشدن ِما را می دهد که من به حرف هایت و به دوست داشتنت و به تو هیچ وقت شک نمی کنم...

در آغاز روز چهارم، حزن به همه جا سایه افکنده بود و من زیر باران های اشک آلودش بی پناهتر از همیشه مانده بودم . رگبار ها تمام نمی شد... طوفان تمام من را فراگرفته بود و هیچامدادی نمیرسید! پس از مدتی آنقدر آبِ جمع شده از رگبارهای نمکی‌ زیاد شد که تا گردن رسید و من کم کم غرق شدن خودم را نظاره میکردم.

من مرده بودم اما روز تمام نشده بود و من در حال نمک سود شدن بودم. اینگونه روز پنجم رسید . مرده ام را برداشتم و دویدم!!! روز پنجم آغاز دویدن بود!

دویدم و دویدم! تا تو را کنار روز های اول تا چهارم جا بگذارم! تا آن خوشبختی غرق در برق چشمانت به نور تبدیل شود و با سرعت تمام عالم را طی کند و از خیالم دور شود! اما تو با تمام وجود به من چسبیده بودی!!   

دویدم و هر چه بیشتر دویدم، ذره ذره، خودم را مثل سوخت کنده شده از موشک به جا گذاشتم... انگار من همیشه فقط عطر جا مانده در هوا بودم... کم کم در هوا محو شدم و از غبار تنم هم اثری نماند...   

دویدم و من جا ماندم از‌خودم . 

من تمام شدم و حالا، من تماما تو بودم...  



* 5 روز، اشاره به 5 مرحله ی سوگ و فقدان است: انکار - عصبانیت - چانه زنی - اندوه - پذیرش

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۴ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان