بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

شب

کاش میشد برایت مقداری "شب" بفرستم. مقدار مناسبی از امشب تهران، همانقدر خنک، همانقدر نمناک و همانقدر از پشت پنجره آرام. راستش را بخواهی این هوا تنها چیزی است که مقادیری در این ایام آلوده پرزهای دماغمان را نوازش میدهد و به آن دلخوش میشویم از آنکه هنوز نفس میکشیم...

 کاش میشد برایت مقداری شب بفرستم. همانقدر تاریک، همانقدر روشن و همانقدر پر از قصه. از پشت پنجره به روشنی چراغ ساختمان ها نگاه میکنم و برای هر کدامشان یک قصه و یک عاشقانه ی آرام تصور میکنم. عاشقانه ای که می تواند مادر باشد، پدر باشد، خواهری، برادری، خیال آدم دوری یا حتی یک تنهایی بی تلاطم باشد. عاشقانه ای که به آدمی زنده است و چه امیدی بهتر از داشتن آدم ها...

کاش میشد برایت مقادیری شب بفرستم. همانقدر دلخوش، همانقدر امیدوار و همانقدر خودم...


نویسنده : انگور ۶ نظر ۸ لایک:) |

نا میرا


بعضی وقت ها فکر میکنم که اینجا را سهوا پیدا میکند و میخواند، از آدرس وبلاگ شک میبرد که من باشم؛ اما وقتی میخواند اینجا را، ناگهان با خودش مواجه میشود. مدام اینجا را میخواند اما چیزی به من نمیگوید تا خجالت نکشم، تا از پناهگاه امن تاکستانم فرار نکنم. اینجا را میخواند و به ناگاه نوری در دلش شروع به درخشیدن میکند. نوری که دیگر نه از دوست داشتن است و نه از آینده. آنقدر خالص است که حتی این ها هم نمی تواند باشد. نوری درخشش میگیرد، بر من می تابد و من در وجودش ته نشین میشوم. نوری که خاک هایم را می تکاند و در یک لحظه ی باشکوه میفهمد، میفهمد حقیقت بودنم را، دوست داشتن دیوانه وار را و یاد مایی که قبلا بود و ارزش زمانی که بر ما دیر شده است.

نور همانطور که ناگهانی پیدا شده، در اعماقش میچرخد و مثل خاموش کردن ته سیگار در وجودش خاموش میشود؛ باز همه چیز در تاریکی مطلق فرو میرود، من در او جاودانه میشوم و از خاکستر به جا مانده ام همیشه متولد میشوم...

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۱۰ لایک:) |

پس از آوار

حال آن آدمی را دارم که میان خرابه هایی وسط میدان جنگ ایستاده که به او پیام صلح داده اند!! آن آدمی که او را از میان ویرانه اش بیرون کشیده اند و آسمان صاف پر نور بی موشک را نشانش داده اند و هوای تازه ای را در خود جاری میکند و ریه هایش پس از مدت ها به هوای بی باروت عادت ندارد! 

فکر می کنم جنگ تمام شده! صلح برقرار شده و همه چیز سکون یافته...فکر می کنم جنگ تمام شده و من مغرور و سر بلند بیرون آمده ام... مغرور و سربلند... و سربلند ... و سر بلند...

نویسنده : انگور ۸ نظر ۴ لایک:) |

هر چیزی را زمانی هست...


در این دنیا، هر چیزی را زمانی هست! زمانی برای شکفتن، زمانی برای خزان، زمانی برای رسیدن و زمانی برای رها کردن... هر چیزی را زمانی هست! باید به زمان اجازه داد که کارش را کند! که زمان بهترین درمانگر و بهترین روشن کننده است! نباید دست و پا زد و بیشتر غرق شد! بابد بگذری و همه چیز را به زمان و خدا واگذار کنی...

-ما هیچ، ما نگاه-

نویسنده : انگور ۹ نظر ۷ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان