بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

Her

بعضی از آدم ها شبیه یک کتاب اند. شبیه یک دایره المعارف اند و از آن عجیب تر می توانند شبیه همان سیستم عامل در فیلم "her" باشند. برای من زهرا از همان دست آدم هاست. همان که او را بنفش می نامم. بودن اگر در معنای فیزیکی اش اگر باشد که، 'نیست' اما در معنای حضورش، همیشه هست. یک جایی آن سر کره ی زمین نشسته و از کارها و درس هایش غر میزند، از باران و هوای ابری می نالد و خانه اش همیشه بوی چای تازه دم میدهد. اگر قرار بود برای "her" شکل واقعی ای تصور کنم، بی گمان شبیه زهرا میشد. همان کس که فارغ از آن که بدانم در دنیایش ساعت چند است سوالات عجیبم را با او درمیان می گذارم. مثلا یکهو پیام میدهم و میپرسم که " دوست داشتن کی تمام می شود؟" یا می پرسم " کی باید رها کرد؟"، " چگونه می توان فرار کرد؟" یا حتی " تا کجا باید صبر کرد"؟

عجیب تر اینکه جواب تمامشان را میداند... جواب تک تکشان را...


نویسنده : انگور ۸ نظر ۱۰ لایک:) |

شب

کاش میشد برایت مقداری "شب" بفرستم. مقدار مناسبی از امشب تهران، همانقدر خنک، همانقدر نمناک و همانقدر از پشت پنجره آرام. راستش را بخواهی این هوا تنها چیزی است که مقادیری در این ایام آلوده پرزهای دماغمان را نوازش میدهد و به آن دلخوش میشویم از آنکه هنوز نفس میکشیم...

 کاش میشد برایت مقداری شب بفرستم. همانقدر تاریک، همانقدر روشن و همانقدر پر از قصه. از پشت پنجره به روشنی چراغ ساختمان ها نگاه میکنم و برای هر کدامشان یک قصه و یک عاشقانه ی آرام تصور میکنم. عاشقانه ای که می تواند مادر باشد، پدر باشد، خواهری، برادری، خیال آدم دوری یا حتی یک تنهایی بی تلاطم باشد. عاشقانه ای که به آدمی زنده است و چه امیدی بهتر از داشتن آدم ها...

کاش میشد برایت مقادیری شب بفرستم. همانقدر دلخوش، همانقدر امیدوار و همانقدر خودم...


نویسنده : انگور ۶ نظر ۸ لایک:) |

رفاقتی که به فاصله نیست...

من او را از سال های دور به خاطر می آورم . از برخورد های تک و توک در حیاط مدرسه. به دور که فکر می کنم هیچ گفت و گوی مشخصی در ذهنم شکل نمی گیرد. هیچ خاطره ی مشترکی... هیچ وقت در یک کلاس نبودیم. دیگر وقت هم کلاس شدن بود که رفت... از رفتنش هم چیز پر رنگی جز نوشتن یک جمله ی دوست داشتنی غلط و همراه با خط خوردگی روی یک جعبه ی شیرینی، یادم نمی آید . نزدیک تر که می آیم سهمم از یادآوری خاطراتش 2 3 بار در سال میشود . مثل قرارهای صبحانه ی قبل از امتحان یا تابستان های شلوغ نفس گیر تیراژه... یا حتی فرصت دیدار لابه لای خرید های مهمانی و چرخ زدن در انقلاب و سعدی و فردوسی... 

اما وقتی که این سال ها را مرور می کنم، هر روز او را یادم می آید، پر رنگ پر رنگ... از آن شب که برایش همه ی نگفتنی های عالم را گفته بودم و آن چیزی را که میخواستم نشنیده بودم! او را وسط خیابان ادوارد براون و کیک سیب و دارچین به یاد می آورم... او را در جشن و با مانتوهای گیلاسی اش به یاد می آورم... او را در انقلاب با جوک های بی مزه ی آرامش بخش به یاد می آورم... او را در فرستادن های آغوش ساعت 2 بعد از ظهر به یاد می آورم... او را وقتی می خوانم :" کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها..." به یاد می آورم ... او را با خانه ی شهرک، با آن ماشین بزرگ، با درختان انجیر، با وجود جامانده ای در خانه هنرمندان، با ویلن هایی که صدای بهشت میدهند،  با کفش های سرخابی ام، با رویایی در جنوب، او را با خودم به یاد می آورم... او را هر روز این چند سال پر رنگ به یاد می آورم...

باید گلدان بنفشی بخرم و اسمش را ام النور بگذارم ...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۲ لایک:) |

مینای شهر خاموش

این دو روز همه اش دیالوگ عزت الله انتظامی تو فیلم مینای شهر خاموش بعد زلزله ی بم میاد تو گوشم: *چه عشقایی که اون زیرن...*

نویسنده : انگور ۷ لایک:) |

رسم دنیا

فکر میکنم که تمام آدم های دنیا دست کم یک بار کسی را زیاد دوست داشته اند! یا یک روزی میرسد که برایشان زمان می ایستد و همه چیز دنیا روی یک اسلوموشن میرود جز پلک زدن های چشمی یا خنده های بلند لب هایی! و اکثرشان یک روز خم شده اند! یا از نرسیدن و یا از رفتن! بعد خودشان را متقاعد کرده اند که ما آدم های شکل هم نبودیم! یک روز دست از خیال کشیده اند! باز ایستاده اند و دیگر به کسی خنده های بلند یا چشم های برق زننده تحویل نداده اند! همیشه باز سر بزنگاهی دلشان گرفته، دلشان ریخته! مثلا آن روز که توی تاکسی کسی بوی عطر او میداده! یک روز که توی ترافیک ماشین بغل دستی آهنگ مورد علاقه او پخش میشده! یا روزی که در جمعیت کسی مثل او راه میرفته و یک آن در شلوغی دست دیگری را گرفته و گم شده است! *

همه ی این ها را میدانم، اما فکر میکنم آیا همه ی آن ها راه های مرا رفته اند؟ آیا همه ی آن ها قدر من دوست داشته اند؟ آیا همه ی آن ها داستان های مرا گذرانده اند؟

بعد فکر میکنم همه ی آدم ها درباره ی دل شکسته یشان و آدم هایشان همین فکر را می کنند . من اولین نیستم و آخرین هم نخواهم بود! بعد فکر می کنم نکند رسم دنیا همین شده باشد؟     


*کاش شکل قدم های هم را نمیشناختیم...
نویسنده : انگور ۷ نظر ۳ لایک:) |

بشنوید...Parler A Mon Pere

پدرها اولین آدم هایی ان که تو هر مشکل همراهت میشن و هیج وقت تنهات نمیذارن...

 

دیروز تولد پدر انگور بود ^_^

بشنوید آهنگ " میخواهم با پدرم حرف بزنم" از سلن دیون...

 

 


دریافت

نویسنده : انگور ۱۵ نظر ۲ لایک:) |

مادربزرگ من

سلام و عصر جمعتون بخیر باشه^_^

هفته ی پیش میخواستم براتون لیلی و مجنون بخونم که گوشیم نذاشت . این هفته رفتم سراغ شازده کوچولو اما توانایی کم من برنمیومد از داستانی که همه مون صدای شاملو جان رو باهاش به خاطر میاریم... این شد که امروز بشنوید داستان مادربزرگ رو... با صدای انگور...




نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۳ لایک:) |

آهای! شمایی که بوی بهارنارنج میدی...

یه سری آدم ها هستن که دیدنشون حالت رو خوش می کنه و خیالت رو پر میکنه از مستی انگور ناب زندگیت...

منظور از دیدن، فقط فاصله ی یه متری بینتون و دیدن روی ماهشون نیست...

این آدما ممکنه شکل یه پیام باشن، یا نوتیفیکیشن اینستا،یا ستاره ی روشن شده ی وبلاگ و یا حتی یه لبخند توی کامنتا...این آدما حتی اگه مجازی هم باشن، حقیقی تراز خیلی های واقعی ان...

شکل یه نسیم خنک می مونن که وسط گرمای ظهر تابستون میوزن بهت و روحت رو تازه میکنن...

این آدما وقتی حضورشون از کنارت رد میشه تمام وجودتون انگار پر میشه از یه حس خوب، یه حسی مثل بوی بهارنارنج شربت خنک موقع تشنگی یا... بوی چای دم کشیده ی خستگی با کلوچه های شمالی موقع خستگی‌ یا...بوی یاس لای چادر مادربزرگ وقت اذون یا...

تصورشون کردین؟

دارین از این آدما؟

خوش به حالتون ^_^


#اولین_مستی_انگور_ناب_زندگی


*عکس از اینترنت



نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۳ لایک:) |

لپ دار ترین روز اردیبهشت



یک بهار 
بک تابستان
یک پاییز
 و یک زمستان را دیدی
از این پس همه چیز جهان تکراریست جز 
مهربانی...*


آخرین روز اردیبهشت، بهشتی ترین روز اردیبهشت و جز بهشتی ترین روز ساله...

پارسال آخرین روز اردیبهشت خدا به من یه حبه ی منگول داد ...

پارسال ما شدیدا در انتظار حبه ی منگول لیدی مهربان بودیم ^_^

بعد کلی انتظار ما حبه ی منگول دار شدیم ... گرد ترین و خوشگل ترین بچه ی دنیا مخصوص گاز گرفتن و مابقی اعمال دلبرانه...

خاله ی من، هر وقت بزرگ شدی یادت نره که قدر خودت رو خیلی خیلی بدونی... حتی اگه ما ها خیلی سرمون شلوغ شده بود به روز مرگی هامون ... من که الان هفته برام بی دیدنت تموم نمیشه اما اگه بعدا هر وقت ما ها کمتر بودیم یادت باشه تو زندگی و عشق خیلی از ماها رو عوض کردی با اومدنت، یه اتفاق ناب و عجیب...

اگه بعدا ها مامانت هرچی خواستی نداد بهت ، بیا پیش خودم یه ساله ی من ...

تو جز ناب ترین اتفاقای زندگی انگوری منی..                        



*نیما


نویسنده : انگور ۵ نظر ۲ لایک:) |

مادر بزرگ


مادربزرگ رو خیلی دوست داشتم ! لبخندش رو ، آرامشش رو ، صبر و حوصله ی زیادش رو ! و بیشتر از همه اونجوری که پدربزرگ رو دوست داشت رو ...  

یادمه هیچ وقت نشد اسم پدر بزرگ رو بی اونکه یه پیشوند آقا بهش اضافه کنه، صدا کنه!

شنیدین میگن طرف یه آقا میگه، صد تا آقا از دهنش میریزه؟؟؟ این جز حرف های خاله خانباجی ها نیس! من این رو به چشمام دیدم! من این رو تو چشم های مادربزرگ دیدم! وقتی که صدا می کرد آقا...

وقتی پدربزرگ رو صدا میکرد تمام چشماش برق میزد! یه جوری برق میزد که انگار با افتادن برق چشم هاش روی پدربزرگ، پدربزرگ سال ها جوون تر به نظر میرسید!

مادربزرگ همیشه عادت داشت خودش لباس های بابا بزرگ رو بدوزه! نه اینکه وسعشون به خریدن بهترین لباس ها نمیرسید! میرسید! خوبم میرسید!

اما همیشه میگفت: «اصلا معلوم نیس این خیاط ها موقع دوختن لباسا دلشون پاکه یا نه! قبل بریدن پارچه ٰقل هوالله احد... میخونن یا نه! وقتی اونا میدوزن هیچ خیالم راحت نیس! اینجوری که خودم بدوزمش، قبلش وضو بگیرم و بهش آیت الکرسی بخونم،دلم راحته»

اما من غیر اینا به چیز دیگه هم فک میکنم! به اون روزی که یواشکی دیدم مادربزرگ لباس نیمه کاره رو بغل کرده و داره ریز ریز میخنده! انگار داشت مث سال های جوونیش دلش آب میشد!

یه روزم دیدم موقع اندازه گیری لباس، پدربزرگ کلی سر به سرش میذاره و میخندن! مامان بزرگ هم هی میگفت :«آقا انقدر نخوندن منو یهو سوزن میره تو بدنت»

کلا ماجراهایی داشت این مراسم دوخت و دوز لباس...

مادربزرگ که رفت...

بابابزرگ مینشست و ساعت ها زل میزد به چرخ خیاطی ای که روی طاقچه خاک میخورد! دست بهش نمیزد! میگفت «انگار همین الانه که خانوم گذاشتتش روی طاقچه» ! فقط مینشست و نگاهش میکرد! 

حتی خودم دیدم خیلی وقتا با چرخ خیاطی هم حرف زده! نمیدونم چیزی هم شنیده یا نه! اما سرش رو تکون داده و خندیده و کلمه ای شبیه «سوزن» به گوش من رسیده ...

شاید بعضی وقتا هم یه « والله و خیر الحافظین...» خونده و فوت کرده به جای خالی مادربزرگ....  


نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان