بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

Her

بعضی از آدم ها شبیه یک کتاب اند. شبیه یک دایره المعارف اند و از آن عجیب تر می توانند شبیه همان سیستم عامل در فیلم "her" باشند. برای من زهرا از همان دست آدم هاست. همان که او را بنفش می نامم. بودن اگر در معنای فیزیکی اش اگر باشد که، 'نیست' اما در معنای حضورش، همیشه هست. یک جایی آن سر کره ی زمین نشسته و از کارها و درس هایش غر میزند، از باران و هوای ابری می نالد و خانه اش همیشه بوی چای تازه دم میدهد. اگر قرار بود برای "her" شکل واقعی ای تصور کنم، بی گمان شبیه زهرا میشد. همان کس که فارغ از آن که بدانم در دنیایش ساعت چند است سوالات عجیبم را با او درمیان می گذارم. مثلا یکهو پیام میدهم و میپرسم که " دوست داشتن کی تمام می شود؟" یا می پرسم " کی باید رها کرد؟"، " چگونه می توان فرار کرد؟" یا حتی " تا کجا باید صبر کرد"؟

عجیب تر اینکه جواب تمامشان را میداند... جواب تک تکشان را...


نویسنده : انگور ۸ نظر ۱۰ لایک:) |

رفاقتی که به فاصله نیست...

من او را از سال های دور به خاطر می آورم . از برخورد های تک و توک در حیاط مدرسه. به دور که فکر می کنم هیچ گفت و گوی مشخصی در ذهنم شکل نمی گیرد. هیچ خاطره ی مشترکی... هیچ وقت در یک کلاس نبودیم. دیگر وقت هم کلاس شدن بود که رفت... از رفتنش هم چیز پر رنگی جز نوشتن یک جمله ی دوست داشتنی غلط و همراه با خط خوردگی روی یک جعبه ی شیرینی، یادم نمی آید . نزدیک تر که می آیم سهمم از یادآوری خاطراتش 2 3 بار در سال میشود . مثل قرارهای صبحانه ی قبل از امتحان یا تابستان های شلوغ نفس گیر تیراژه... یا حتی فرصت دیدار لابه لای خرید های مهمانی و چرخ زدن در انقلاب و سعدی و فردوسی... 

اما وقتی که این سال ها را مرور می کنم، هر روز او را یادم می آید، پر رنگ پر رنگ... از آن شب که برایش همه ی نگفتنی های عالم را گفته بودم و آن چیزی را که میخواستم نشنیده بودم! او را وسط خیابان ادوارد براون و کیک سیب و دارچین به یاد می آورم... او را در جشن و با مانتوهای گیلاسی اش به یاد می آورم... او را در انقلاب با جوک های بی مزه ی آرامش بخش به یاد می آورم... او را در فرستادن های آغوش ساعت 2 بعد از ظهر به یاد می آورم... او را وقتی می خوانم :" کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها..." به یاد می آورم ... او را با خانه ی شهرک، با آن ماشین بزرگ، با درختان انجیر، با وجود جامانده ای در خانه هنرمندان، با ویلن هایی که صدای بهشت میدهند،  با کفش های سرخابی ام، با رویایی در جنوب، او را با خودم به یاد می آورم... او را هر روز این چند سال پر رنگ به یاد می آورم...

باید گلدان بنفشی بخرم و اسمش را ام النور بگذارم ...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۲ لایک:) |

عشقه


عشق را از عشقه گرفته اند...و عشقه آن گیاهیست که که در باغ پدید آید ، در بن درخت...اول بیخ در زمین سخت کند ،سپس سر بر آرد و خود را در درخت پیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند .و هر غذا که به واسطه آب و هوا به به درخت میرسد ، به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود .و همچنان است در عالم انسانیت که خلاصه ی موجودات است...


-سهروردی-

نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۸ لایک:) |

آماده به فرار



چند سال پیش بود که من حال برزخی خودمو بردم پیشش...

 گفت : فرار کن! همه چیو جمع کن و فرار کن!

گفتم: از چی ؟ از کی؟ از خودم؟ اصلا مقصد فرار کردن کجاست؟

یخورده فک کرد و گفت: فرار کن و بیا بغل من!

گفتم: فرار کردن بلد نیستم!

گفت: اولش سخته ! بعدش راحت میشه... تا حالا تنها رفتی سینما؟؟

گفتم: تنها؟؟ من تنهایی هیچ جا نمیرم... 

گفت: آدم برای فرار کردن اول باید یاد بگیره تنهایی بره سینما... هر وقت اینکارو کردی، دیگه می تونی تا هر جا که خواستی فرار کنی...اولش سخته! بعدش راحت میشه...

نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۵ لایک:) |

حوض

این که دست و دلم به کاری نمی رفت و این که دارم کمی بیشتر از معمولم خل میشم ، همه و همه باعث شد بنفش رو صدا بزنم!

بنفش از اون آدمای خوب و بی تکرار و ناب زندگی منه! 

صداش زدم! از راه دور صداش زدم و گفتم:

+من موندم و حوضم!!

- حوض مهمه ، من حوضت میشم!

نویسنده : انگور ۱ نظر ۰ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان