نا میرا
بعضی وقت ها فکر میکنم که اینجا را سهوا پیدا میکند و میخواند، از آدرس وبلاگ شک میبرد که من باشم؛ اما وقتی میخواند اینجا را، ناگهان با خودش مواجه میشود. مدام اینجا را میخواند اما چیزی به من نمیگوید تا خجالت نکشم، تا از پناهگاه امن تاکستانم فرار نکنم. اینجا را میخواند و به ناگاه نوری در دلش شروع به درخشیدن میکند. نوری که دیگر نه از دوست داشتن است و نه از آینده. آنقدر خالص است که حتی این ها هم نمی تواند باشد. نوری درخشش میگیرد، بر من می تابد و من در وجودش ته نشین میشوم. نوری که خاک هایم را می تکاند و در یک لحظه ی باشکوه میفهمد، میفهمد حقیقت بودنم را، دوست داشتن دیوانه وار را و یاد مایی که قبلا بود و ارزش زمانی که بر ما دیر شده است.
نور همانطور که ناگهانی پیدا شده، در اعماقش میچرخد و مثل خاموش کردن ته سیگار در وجودش خاموش میشود؛ باز همه چیز در تاریکی مطلق فرو میرود، من در او جاودانه میشوم و از خاکستر به جا مانده ام همیشه متولد میشوم...
امید لای گل های اتاق
مهتاب تازه مهمان من شده بود . خیلی سریع گل هاش خشک میشد و میریخت. یه مدت اصلا از بقیه جداش کردم و جاشو تغییر دادم . اما بهتر که نشد بدترم شد! دوباره برش گردوندم سر جای قبلیش که حداقل روند زوالش کند تر بشه. دیگه حواسم بهش نبود . تو چشم من از دست رفته بود . دیگه به موقع آبش نمیدادم، گل هاش رو نمیشمردم... حتی دیگه کمتر دوستش داشتم... یه روز که دیگه نا امید شدم. رفتم که بذارمش بیرون که حداقل جلو چشم بقیه نمیره!
انگار تازه دیدمش! بعد اون همه وقت! اومدم باهاش وداع آخر رو کنم که دیدم جون گرفته . غنچه های تازه ی صورتی کمرنگ باز کرده...
امید همین شکلیه... درست جایی که انتظارشو نداری سر باز میکنه... روی اون نقطه ی آخر.
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۹ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۸ )