بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

لعنت به بوی مایع های لباسشویی

بچه که بودم وقتایی که مامان و بابا لباس میشستن رو خیلی دوست داشتم، مخصوصا تابستونا. وقتی لباس ها روی بند رخت آویزون میشدن، من میرفتم و میشستم زیرشون و بازی میکردم و یا دراز میکشیدم و با آفتابی که میزد روی لباس ها و رنگ هاشون رو پخش میکرد روی صورتم خیال میبافتم. چقدر لطیف و خنک و خوشبو بود. بوی لباس های مامان رو میداد و بوی اون پیرهن قرمزه ام رو که خیلی دوست داشتم. 
وقتی لباس ها شسته میشد همه ی لباس ها بوی مامان رو میگرفت. اونوقتا هنوز با ماده های شوینده و مایع های مخصوص لباسای سفید و سیاه و جین و... آشنا نشده بودم، اونوقتا دنیا فقط لباس های رنگی و گلدار مامان بود که قاطی لباس های ما میشست تا لباس هامونو خوشبو کنه...
وقتایی که ملافه ها رو میشستیم که دیگه خوش خوشان من بود، هنوز بوی خنک خوشش توی دماغمه؛ برای من همیشه تابستونا بوی ملافه های سفید و خنکی رو میدادن که چون رخت آویز، تحمل سنگینی ملافه ها رو نداشت ، دو تا صندلی توی سالن میذاشتن و از این سر تا اون سر ملافه ها رو پهن میکردن روش و من میرفتم زیر ملافه هایی که شکل خونه شده بود برام و زیر اون هوای جاریِ آرومِ خنک کیف میکردم و کم کم خوابم میبرد تا اینکه ملافه خشک میشد و از آفتاب خشک نشسته روی ملافه ها خفه میشدم... 
راستیتش الان خیلی وقتا که لباس میشورم، میرم و زیر بند رخت دراز میکشم اما به جای اینکه نور بخوره به لباس ها و خیال ببافم به این فکر میکنم که 'اصلا اون لباس قرمزه که این همه پولش رو دادم می ارزید یا نه'، یا میرم توی نخ لکه ای که از روی لباسم پاک نشده و جاش میمونه تا ابد، یا احتمالا فکر میکنم 'تا فردا که میخوام برم دنبال بدبختی هام اون مانتوعه که لازمش دارم خشک میشه یا نه'. یا 'ای بابا بازم یه خروار اتو کاری دارم... ' اینا میاد تو فکرم و میترسم که منم آدم بزرگ شده باشم! احساس خفه شدن بهم دست میده. انگار که زیر لباس هایی که خشک شدن خوابم برده باشه و بیدار نشده باشم . زیر لباس هایی که دیگه بوی مامان نمیدن...


نویسنده : انگور ۱۶ نظر ۱۳ لایک:) |

نا میرا


بعضی وقت ها فکر میکنم که اینجا را سهوا پیدا میکند و میخواند، از آدرس وبلاگ شک میبرد که من باشم؛ اما وقتی میخواند اینجا را، ناگهان با خودش مواجه میشود. مدام اینجا را میخواند اما چیزی به من نمیگوید تا خجالت نکشم، تا از پناهگاه امن تاکستانم فرار نکنم. اینجا را میخواند و به ناگاه نوری در دلش شروع به درخشیدن میکند. نوری که دیگر نه از دوست داشتن است و نه از آینده. آنقدر خالص است که حتی این ها هم نمی تواند باشد. نوری درخشش میگیرد، بر من می تابد و من در وجودش ته نشین میشوم. نوری که خاک هایم را می تکاند و در یک لحظه ی باشکوه میفهمد، میفهمد حقیقت بودنم را، دوست داشتن دیوانه وار را و یاد مایی که قبلا بود و ارزش زمانی که بر ما دیر شده است.

نور همانطور که ناگهانی پیدا شده، در اعماقش میچرخد و مثل خاموش کردن ته سیگار در وجودش خاموش میشود؛ باز همه چیز در تاریکی مطلق فرو میرود، من در او جاودانه میشوم و از خاکستر به جا مانده ام همیشه متولد میشوم...

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۱۰ لایک:) |

امید لای گل های اتاق


مهتاب تازه مهمان من شده بود . خیلی سریع گل هاش خشک میشد و میریخت. یه مدت اصلا از بقیه جداش کردم و جاشو تغییر دادم . اما بهتر که نشد بدترم شد! دوباره برش گردوندم سر جای قبلیش که حداقل روند زوالش کند تر بشه. دیگه حواسم بهش نبود . تو چشم من از دست رفته بود . دیگه به موقع آبش نمیدادم، گل هاش رو نمیشمردم... حتی دیگه کمتر دوستش داشتم... یه روز که دیگه نا امید شدم. رفتم که بذارمش بیرون که حداقل جلو چشم بقیه نمیره!

انگار تازه دیدمش! بعد اون همه وقت! اومدم باهاش وداع آخر رو کنم که دیدم جون گرفته . غنچه های تازه ی صورتی کمرنگ باز کرده...

امید همین شکلیه... درست جایی که انتظارشو نداری سر باز میکنه... روی اون نقطه ی آخر.

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۷ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان