بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

دیدی محال شد؟

شده در اوج جوانی، با همین ظاهر شاد
تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟*

اونقدر که تو ذهنم باهات حرف زدم که تو واقعیت نمی تونم درست حرف بزنم. تو حرف میزنی و من بیشتر از اون چیزی که به زبون بیارم توی ذهنم باهات حرف میزنم. تو میگی دلم تنگ شده بود برات . دهنم یه جمله ی مسخره میگه که صداش توی گوش خودمم نمیپیچه و من فقط میشنوم که من هر لحظه دلتنگم... هر لحظه دلتنگم... اما میدونم که اینو نگفتم...
احتمالا بر حسب عادت میگی عزیزم و من فقط محکمتر فرمون رو میچسبم که بر حسب عادت نیام بغلت کنم...
تو میگی که توی فکرت هنوز خودتو میبینی با من... من چیزی نمیگم... سرمو میگیرم بالا که این بغض رو فرو بدم... سعی میکنم... سعی میکنم و نمیره پایین... از چشام میزنه بیرون... نمیشنوم چی میگی... یه چیزایی میگی اما من نمیفهمم... نمیخوام اشکام رو ببینی... نمیخوام بگم من با همین فکر زندگی ها کردم... میخوام بگم ما چقدر بدبختیم... میخوام بگم لابد قسمت، الکی نبود... میخوام بگم باخت بیشتر از این؟ حسرت بیشتر از این؟ که خواستیم و نشد؟... میخوام توی چشمات نگاه کنم که خودت از توی چشمام ببینی همه ی این چیز ها رو... اما باز سرم رو میگیرم بالا تا همه ی اینارو با بغض رد کنم بره پایین... فقط میخوام فرار کنم که اشکامو نبینی... اما لعنتی دیدی محال شد؟ 

*شعر از داریوش کشاورز
نویسنده : انگور ۷ نظر ۸ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان