بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

شب

کاش میشد برایت مقداری "شب" بفرستم. مقدار مناسبی از امشب تهران، همانقدر خنک، همانقدر نمناک و همانقدر از پشت پنجره آرام. راستش را بخواهی این هوا تنها چیزی است که مقادیری در این ایام آلوده پرزهای دماغمان را نوازش میدهد و به آن دلخوش میشویم از آنکه هنوز نفس میکشیم...

 کاش میشد برایت مقداری شب بفرستم. همانقدر تاریک، همانقدر روشن و همانقدر پر از قصه. از پشت پنجره به روشنی چراغ ساختمان ها نگاه میکنم و برای هر کدامشان یک قصه و یک عاشقانه ی آرام تصور میکنم. عاشقانه ای که می تواند مادر باشد، پدر باشد، خواهری، برادری، خیال آدم دوری یا حتی یک تنهایی بی تلاطم باشد. عاشقانه ای که به آدمی زنده است و چه امیدی بهتر از داشتن آدم ها...

کاش میشد برایت مقادیری شب بفرستم. همانقدر دلخوش، همانقدر امیدوار و همانقدر خودم...


نویسنده : انگور ۶ نظر ۸ لایک:) |

دیدی محال شد؟

شده در اوج جوانی، با همین ظاهر شاد
تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟*

اونقدر که تو ذهنم باهات حرف زدم که تو واقعیت نمی تونم درست حرف بزنم. تو حرف میزنی و من بیشتر از اون چیزی که به زبون بیارم توی ذهنم باهات حرف میزنم. تو میگی دلم تنگ شده بود برات . دهنم یه جمله ی مسخره میگه که صداش توی گوش خودمم نمیپیچه و من فقط میشنوم که من هر لحظه دلتنگم... هر لحظه دلتنگم... اما میدونم که اینو نگفتم...
احتمالا بر حسب عادت میگی عزیزم و من فقط محکمتر فرمون رو میچسبم که بر حسب عادت نیام بغلت کنم...
تو میگی که توی فکرت هنوز خودتو میبینی با من... من چیزی نمیگم... سرمو میگیرم بالا که این بغض رو فرو بدم... سعی میکنم... سعی میکنم و نمیره پایین... از چشام میزنه بیرون... نمیشنوم چی میگی... یه چیزایی میگی اما من نمیفهمم... نمیخوام اشکام رو ببینی... نمیخوام بگم من با همین فکر زندگی ها کردم... میخوام بگم ما چقدر بدبختیم... میخوام بگم لابد قسمت، الکی نبود... میخوام بگم باخت بیشتر از این؟ حسرت بیشتر از این؟ که خواستیم و نشد؟... میخوام توی چشمات نگاه کنم که خودت از توی چشمام ببینی همه ی این چیز ها رو... اما باز سرم رو میگیرم بالا تا همه ی اینارو با بغض رد کنم بره پایین... فقط میخوام فرار کنم که اشکامو نبینی... اما لعنتی دیدی محال شد؟ 

*شعر از داریوش کشاورز
نویسنده : انگور ۷ نظر ۸ لایک:) |

وابسته ی چیزهایی که نیست

حیف که نمی توانم از تو مراقبت کنم. در برابر سختی، در برابر مریضی، در برابر غصه، در برابر خستگی... وقتی به این نتوانستن فکر میکنم عجیب از پا می نشینم، مثلا دیشب که زلزله آمد. زلزله ام از آن چیزهایی است که نمی توانم تو را در برابرش مراقبت کنم. دیشب هم از پا نشستم. از پا نشستن به معنای واقعی کلمه است. آن موقع که زانوانت سست میشود، کمرت خم و شانه هایت بار جهان را یکباره حس میکند. بار سنگین زندگی، بار سنگین تعلق، بار سنگین وابستگی... می مانم که از کی این همه من وابسته شدم! وابسته ی خیلی چیزها، حتی وابسته ی چیزهایی که نیست، وابسته ی مراقبت کردن از تو، در سختی، در مریضی، در غصه، در خستگی...
اما 
تو که هیچ!
خودم را هم نمی توانم...


نویسنده : انگور ۶ نظر ۹ لایک:) |

به تو نامه می نویسم

خوابت را دیده ام!
نه سلام و نه علیکی! فقط خوابت را دیده ام و قدر دنیا ناراحت و عصبانی ام! خوابت را دیده ام که خوشبخت میشوی و من عین برگهای پاییزی می افتم. در خواب سر خودم فریاد میزدم که لعنتی بیدار شو. اما نمی توانستم . لحظه ای که بر زمین افتادم بیدار شدم. شاید مردم که بیدار شدم و شاید هنوز هم مرده ام و بیدار نشده ام...
به هر حال خوابت را دیده ام. نگران نباش ته دوست داشتنت برای دیگری رسیدن خوبیست آنطور که من دیده ام. پر از چشمان براق و خنده و آواز...تو میرسی من میمیرم...
نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |

تو آدم بودی و من حوا و ضربان ما، دوتار بود...دوتار خراسانی


ما درمیان رقصیم...

رقصان کن آن میان را...

*مولانا


در دو تار ایرانی به سیم بم میگویند آدم و به سیم زیر میگویند حوا ... آن چنان که تو آدم بودی و من از ابتدای خلقت حوای این زمین تک آدمی... در دوتار، آدم برای حوا کافی بود و حوا برای آدم! جادو میکردند با خلوتشان...بعد سه تار و تار و عود و قانون و سنتور و آه... چنگ آمد!!! 

صدایم گم شد در این دنیای پر از حوا و پر از آدم! به جانم با هر زخمه، لرزه درآمد در جست و جویت و آدمی یافت نشد که باید... و من ماندم حوای بی آدم این زمین هزار آدم!!!

شاید می توان به آن لیلی و مجنون هم گفت! آنچنان که مجنون می نالد در فراق لیلی و چیزی در دل لیلی میلرزد بی مجنونش... لیلی مانده و این دنیای بی مجنون پر از جنون! پر از صدا...

میدانم در این دنیای نا متناهی جاییست که هنوز ترانه ی نواخته شده ی خلوت ما را بلد است...مگر در این دنیای بی آدم و بی حوا، آدم تر از تو و حوا تر از من یافت میشود؟ چشم هایت را به تاریکی مهمان کن و شنوا شو... صدای نفس های عمیقم را از زیر رگ گردنت شنوا شو، که من کنار خدا از رگ گردن هم به تو نزدیک ترم ... رها شو از این فاصله های کش دار... فاصله های سکوت گرد... سکوت گرد طولانی... رها شو، من جان گرفته ام در این سکوت تا به اینجا آمده... حبس  شده ام در سیم ها... رها شو تا رها شوم روی این سیم های سرد نزدیک گردنت ...و چقدر رها شدن در آغوشت طعم زخمه های بوسه میدهد...

با این سکوت حریص شده ایم برای نواخته شدن ... نواخته شو... نواخته شو تا صدای خلوت جانانه ی ما طنین انداز شود در عالم... ، نواخته شو و برقص آ... برقص آ و رقصان کن آن میان را...

 رقصان کن تا بعد از این سکوت های ممتدد گرد، باز تو آدم شوی و من برایت حوایی کنم...                    

تو با صدای بم آدمیت صدایم کن و من لیلی ترین حوا میشوم...


نویسنده : انگور ۱۲ نظر ۵ لایک:) |

به تو نامه مینویسم...

وقتی تو رفتی و من رفتم... وقتی شروع کردیم به دور شدن، غمگین بودم، دیوانه وار غمگین بودم...

اما مهمتر از آن، باید خودی را پیدا میکردم که جایی جایش گذاشته بودم! باید منی پیدا میشد که دوستش داشته باشم! باید من خودم را دوباره پیدا میکردم و در آغوش میگرفتم...

امروز کمتر غمگین و دیوانه وار محزونم، اما خودم را همراه خودم دارم و عجیب تر آنکه فکر می کنم، من هرقدر که از تو در جست و جوی من دورتر شدم، تو بزرگتر شدی... به جای آنکه دور و کوچک و نقطه مانند شوی، بزرگ تر شدی...


امروز منی را همراه خودم دارم که دوستش میدارم اما مهمتر از آن، تو کجایی که من را دوست بداری؟

نویسنده : انگور ۴ نظر ۳ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان