بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

ما از اوناشیم!


آخرین جعبه رو که از پله ها بالا آوردم، دستم رو داخل جعبه انداختم و از گوشه ی سمت راست جعبه کتری و متعلقات یک چای خوب رو بیرون آوردم. بدون اینکه حتی به داخلش نگاهی بیاندازم. دیگه جای تمام وسایلم رو درون جعبه ها یاد گرفته ام . همونطور که هر روز صبح موبایل و سوییچم رو، تقویم و خودکارم رو، رژ لب و خرده ریز ها رو درون کیف دستی ام میذارم، هر از چندگاهی تموم خونه ام رو درون جعبه ها میذارم و کوچ میکنم! از کشوری به کشوری و از شهری به شهری و از خانه ای به خانه ای و از خانه ای به خانه ای و به خانه ای و به خانه ای و ... .

چای رو که دم کردم دیگه دیر بود برای جابه جا کردن زندگی درون جعبه ها. نمیخواستم از همین اول تمام همسایه ها از من ناراحت و شاکی و بدگمان بشن. نمیخواستم فکر کنن من از اوناشم! (در ادامه مطلب بخوانید...)

نویسنده : انگور ۴ نظر ۶ لایک:) | | ادامه مطلب

پیر و چروک و عاشق

داشتم الان توی تلگرام میچرخیدم که توی یه کانالی این عکس رو دیدم: 


با این کپشن که " ما که تو جوونیمون اینطوری نبودیم لااقل اگه تو پیریمون هم این شکلی نیستیم همین الان بکشمون!" 

راست میگه دیگه! یعنی میخوام بگم اون عکس پایین سمت راست، خود هدف زندگی منه. خود خودشه...

حالا اگه من اون پایین سمت راستی نمیشم بکش منو تموم بشم:))

حالا یه عکس دیگه هم دارم از هدف هام میذارم بعدا براتون:))

نویسنده : انگور ۹ نظر ۷ لایک:) |

حزن و بغض و غرور

قرار بود بیام حس و حال خوبم رو از کنکور ارشد باهاتون به اشتراک بذارم . کاری که معمولا کمتر به صورت شخصی انجام میدم . قرار بود بیام بگم که بعضی وقت ها باید به خودت ثابت کنی که می تونی یه چیزی رو توی دور دست بخوای. بپری حتی اگه دیر و بگیریش و ته دلت احساس غرور و شعف کنی!

اما حال امروز با غرور و شعف فرق داشت! پر از غم و بغض و خشم بود! خشم زیاد! بغض و استرس بی اندازه! پر از تشویش!

اما تهش باز هم به غرور رسیدم. غرور و شعف! غرور برای دیدن پست هایی از آقا گل و غزالیات و مترسک... و شعف برای داشتن همچین دوستانی.

میخواستم چیزی بنویسم برای این حال پر از حزن و بغض و غرور! اما فکر کردم حالا که تمام ما با عقاید و دین و شهر های متفاوت در یک واحد عظیم و سربلندی به اسم میهن اشتراک داریم و حتما در این بغض و حزن و خشم مشترک هستیم، پیشنهاد کنم این پست ها را بخوانید و مثل من به غرور و شعف برسید...

غرور برای همچین سربازان میهن پرستی و شعف برای همچین دوستانی...

نویسنده : انگور ۳ نظر ۵ لایک:) |

از فیلم ها که حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم

مترو خلوته، آخرین ساعت مترو همیشه خلوته. باز دویده بودیم و به آخرین مترو رسیدیم. میشینه رو به روم . روم نمیشه بگم روبه رو چرا؟ تو الان باید بشینی من سرمو بذارم رو شونه هات، دستتو بگیرم، زانوم رو بچسبونم به زانوتو قلبم بریزه...

اما به جاش دهنمو که باز میکنم میگم: فیلم رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

(نمی دونم چرا همیشه من حرفای بی ربط به خاطرم میاد، مثلا هربار که خواستم بهش بگم دوستت دارم گفتم دیدی اون فیلم جدیده ی اسکار رو؟ یا مثلا وقتی خواستم بهش بگم نرو بمون یکم دیگه بهش گفتم تو اون فلشت فیلم بریز بیار، ای آخه تف و لعنت تو این فیلمااا، حالا دیدی رستگاری در شائوشنگ رو؟)

نفهمیدم جواب داد یا نه . خیلی هم برام فرقی نمیکنه بهش میگم: دلم میخواد برم زواتانئو! همون که اندی میگفت! یه جزیره ی کوچیک نزدیک مکزیک، توی اقیانوس آرام. بی هیچ خاطره ای!!!! همون که گفت وقتی آزاد بشم میرم اونجا! 

فک کن اونجا تو نیستی! من دوست داشتن رو یادم نمیاد! مثلا اونجا حتما مترو هم نداره که من یادم بیوفته که چقدر دلم میخواست بشینم و زانوم رو مماس زانوت کنم و احساس امنیت کنم و قلبم بریزه! فک کن تو اونجا نیستی! من نگرانت نمیشم! الکی از فیلما حرف نمیزنم! 

بهو به خودم میام و میبینم زانوم رو چسبوندم به آهن سرد بغل آخرین صندلی و دارم به تصویر خودم تو شیشه ی روبه رو نگاه میکنم و تو نیستی! چشمام رو میبندم! فک میکنم نکنم اینجا هم زواتانئوعه! بعد فک میکنم نه تو رو یادمه... خاطره هامو یادمه ... متروهای آخر شب رو ... چشمام رو باز میکنم و میبینم وسط حرف زدن راجع به رستگاری در شائوشنگیم! متوجه نشدم گفتی این فیلم رو دیدی یا نه! خیلی هم برام فرقی نمیکنه. میگم دلم میخواد برم زواتانئو...

.

این دور باطل تموم نمیشه. مترو هم دور خودش میچرخه، نمیشه فقط بگم بیا زانوت رو بچسبون به زانوی من؟ یا حداقل بیا راجع به یه فیلم دیگه حرف بزنیم . راستی رستگاری در شائوشنگ رو دیدی؟

نویسنده : انگور ۱۰ نظر ۸ لایک:) |

دل به دریا


میدونی من یه روز رفتم دریا... یه روز صبح خیلی زود. من صبحا معمولا زود بیدار نمیشم اما اون روز صبح کسی بیدارم کرد . اولش وحشت کردم . فک کردم خیالاتی شدم و دوباره خوابیدم اما دوباره شنیدم کسی اسممو صدا زد. بوی نمناک شور دریا چسبیده بود به موهام و بدنم و رفته بود توی دماغم و چسبیده بود به لایه ی داخلی ریه هام. یه چیزی پیچیدم دور خودمو رفتم سمت دریا مثل آدمهایی که توی خواب راه میرن . بی هدف بی مقصد بی اراده ... یه چیزی منو با خودش منو میکشوند سمت دریا...یکی بود که هی اسمم رو تکرار میکرد...آخرای راه رو شروع کردم به دویدن. نمی دونم کجا دمپایی هام از پام درومد من فقط می دویدم سمت دریا... با تمام قوا میدویدم. به ساحل که رسیدم و اولین موج اب سرد دم طلوع که زد به پاهام وایسادم . شهر بیدار نشده بود. هرکاری میخواستم بکنم اون موقع وقتش بود. یه قایق پارویی برداشتم و با سختی انداختمش به آب . تمام لباس هام خیس شده بود و چسبیده بود به بدنم. شروع کردم به پارو زدن . رفتم...

فقط پارو میزدم و میرفتم . یه چندتا اهنگ اومد تو ذهنم که بیکار نباش حداقل در حال پارو زدن یه چیزی بخون برا خودت . اما حتی از ترس اینکه انرژیم رو بزارم برای چیزی به غیر از پارو زدن همه چیز رو از ذهنم پاک میکردم...

تا اینکه یه جا خیلی خسته شدم. خوابیدم کف قایق. لباسم خشک شده بود و موهام وز. هیچ چیزی نبود . فقط من بودم و دریا و دریا و دریا... نمی دونم چقدر توی اون حال موندم. چند دقیقه؟ چند ساعت؟ چند روز ؟ چند سال؟ بعدش برگشتم!

یعنی نمی دونستم چجوری برگردم! اولش حتی فک کردم که خودمو غرق کنم تا بلکه جنازه ام برگرده! من حتما باید برمیگشتم، باید تمومش میکردم. شروع کردم پارو زدن به ناکجا... همین که شروع کردم یه قایقی از دور پیداش شد و منو برگردوند...

دیگه هیچ کس تو مغزم صدام نمیزنه . دیگه صبحا دیر پامیشم میرم دریا...

میدونی بعضی وقتا زندگی همینجوریه . یکی از داخل خودت صدات میکنه و تو باید بری و با تمام قوا پاروتو بزنی ... شاید حتی به نظر بقیه کارت بیهوده باشه، دیوونگی باشه، بی هدف باشه! اما فقط خودت میفهمی که چرا پارو میزنی! و همین کافیه! فقط خودت میفهمی که تا اون وقتی باید پارو بزنی که خسته بشی لباسات خشک بشه و موهات وز!  بعد دراز بکشی ته قایقتو و هیچی توی فکرت نباشه  . هیچی توی دنیا نباشه . فقط همونجاست  که دیگه کسی صدات نمیزنه  . دیگه وحشت نمیکنی. همونجور میمونی تا یه تیکه از خودت رو پرت کنی تو اعماق دریا ... خودت رو ، ترس هات رو، تنهاییت رو، اسماعیل درونت رو...

بعدش باید برگردی، حتی اگه شده جنازه ات برگرده! باید برگردی تا ببینی خالی شدن چه لذتی داره. باید کار شروع شده رو تمومش کنی! حتی اگه جنازه ات برگرده! 

زندگی انقد با ارزشه که نمیشه پارو زدن رو تجربه نکنی...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۵ لایک:) |

به سمت هورامان


روز دوم _به سمت هورامان

صبح پاشدیم و خونه ی هاستمونو مرتب کردیم و براش یه نامه چسبوندیم روی در یخچالش و زدیم بیرون و یه وانت دیدیم و گفتیم مارو میبری ترمینال؟

ترمینال خیلی از جاها چون سر جاده هاشونه یخورده بعدش خوب میشه هیچ زد. دیدیم دونفری هم وایسادن و تا ما هم رسیدیم یه ماشین شبیه جیپ_ وانت های فرمانداری برامون وایساد. آقاهه میگفت من میبرمتون اما جریمه مون میکنن و اون دوتا دوست عکاسمون گفتن غمت نباشه بشین بریم که ما از 7 تا ارگان دولتی نامه داریم. بعد نیم ساعت عشق و خنده و باد و سینوس و سرما و ... یه پلیس راه تا مارو دید شکل کارتون میگ میگ که سر اون گرگه/ روباهه/ شغاله/ الی ماشالله... دنبال میگ میگ میچرخید، سرشو و همراه با جمله ی اینا دیگه دارن کجا میرن چرخوند و ریختن تو ماشین و دنبال ما اومدن ... با کمک اون 7 تا مجوز عکاسی راننده ی عزیزمون جریمه نشد و مارو گذاشت یه رستوران بین راهی که یه ماشین دیگه پیدا کنیم...

دیگه با کمک ماشینای مختلفم که شده بود رسوندیم خودمون رو سه راه حزب الله ( اینا رو میگم که اگه رفتین بلد باشین راهو)... اونجا بود که یکی از بهترین هیچ های دنیا رو یافتیم. من نصف هیچ هایی که زدم با جمله ی آقا مارو هم ببر دیگه . خالی نرو بوده :)) آقا اینو که گفتم و تو سرعت کم شنید و وایساد . گفتیم میخوایم بلبر و اومدیم مراسم پیرشالیار رو ببینیم و ... . گفت بشینید بریم. از اونجایی که تو این سفر عشق من وانت بود! یار و دلدار و اینا همه به هم رسیدن و ریختیم پشت وانتش...

از بهشت های اون منطقه رد میشدیم ( درکی و دربند دزلی و ... ) هی هم وایمیستاد تا ما قشنگ جاهای خوب خوبشو ببینیم . که گفت میخواین عراقو ببینین؟                    

ما ها یه نگاه اینور یه نگاه اونور و یه قربتا الی الله گفتیم بریم...( در ادامه مطلب بخوانید) 

نویسنده : انگور ۱۳ نظر ۵ لایک:) | | ادامه مطلب

به غم غمش نشسته ام

باید میبودم، وقتی نشسته ای زمین و سرت را میات دستانت گرفته ای، از پشت بغلت میکردم، می نشستم و تمام تورا در جانم در بر میگرفتم و تاب میدادم... 



نویسنده : انگور ۷ لایک:) |

به غم غمش نشسته ام

برایم دومین دارایی با ارزش زندگیم شده بود . شده بود هوا برای نفس های خسته ی من . آنچنان که هر بار برایش میخواندم "در سینه بی خیالت رقص نفس محال است" چیزی که حتی کم و بیش بر سر پیمانش مانده ام! آنقدر برایم جان بود و از جانم عزیز تر که مصداق کامل این بود که" تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی" و همچنان در جان ماند . ماند و نرفت! ماند و رهایم نکرد!

امروز که به سوگ تکه ای از جانش نشسته، انگار از جان جان من تکه ای کنده شد، رها شد...

امروز یک تکه ی دیگر هم گم کردم ...

نویسنده : انگور ۶ نظر ۴ لایک:) |

غم باشکوه

به دردهایی که مرا بزرگ کرده اند مدیونم . به آن درد هایی که هر چقدر هم درد باشند و عذاب آور، بعد از مدتی تبدیل به غم باشکوه میشوند...

اما حتی آن ها هم حدی دارند...

نویسنده : انگور ۷ نظر ۷ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان