بگذار مستت کند انگور نابِ زندگی

خواب هایم از تو روشن است...



میشود امشب ولیعصر را با هم قدم بزنیم؟

خسته ام از این انقلاب پر التهاب

میشود دم صبح از کشاورز عبور کنیم؟

بعد تو مرا تا دم خانه همراهی کنی

تا رخت خواب پر از خیال آغوشت

من صبح تنها و حوالی گریه بیدار شوم

ساعت را نگاه کنم و هنوز یک ساعت دیگر باقیست

باز بخوابم و تو اینجایی 

نشسته بر بالین تخت، نشسته بر ابتدای آغوش

چه یک ساعتی بشود...


نویسنده : انگور ۹ نظر ۳ لایک:) |

دلتنگم آنچنان...

این چه دنیاییه وقتی نشه گفت : آهای فلانی ای که ذوستت دارم دلم برات تنگ شده، زیاد زیاد...

 


 از اونجا که گوشی انگور از دست رفت و روشن نمیشه جمعه صدادار نداریم . به جاش بشنوید از علیرضا جان قربانی...

دلتنگ...
شعر از فریدون مشیری عزیز...
 

دریافت
 
نویسنده : انگور ۷ نظر ۱ لایک:) |

بودنت هنوز مثل بارونه

عاشق بارونای تابستونی ام...

بی هوا و غافلگیر کننده توی گرمااای نفس گیر... میزند و جانت را تمیز می کند و به عمق قلبت بوی خاک باران خورده می نشاند...

باران های تابستانه مثل بوسه ی بی هواست، بوسه ی نطلبیده که از هر آبی مراد تر است...

باران تابستان شبیه این است که یکهو، زمانی که نا امید شدی از تلاش برای رسیدن بگوید:

دوستت دارم...


تو این بارون بشنوید از مرجان فرساد...
پرتقال من...


دریافت
نویسنده : انگور ۱۱ نظر ۰ لایک:) |

آش نخورده و دلِ سوخته...

وقتی که دل تنگ کسی میشم، وقتی از من دوره، میرم و برای خودم از طرف اون یه هدیه میخرم...

صبحی با خودم نشسته بودم و فکر میکردم...با خودم بود یا با تو، نمیدونم، اما بلند بلند حرف میزدم... گله میکردم از تولدی که من بودم و تو نه...

نمی دونم من زیاد بلند بلند و پشت سر هم حرف میزدم که صداتو نمیشنیدم یا تو واقعا نبودی که جوابی بدی... وقتی ساعت رو نگاه کردم، دیدم هنوز عقربه ی ساعت روی صبحه نزدیک به ظهره! میدونی که صبح ها زمانِ جنونِ گریبان گیر نیست، فک کردم حتما دله که هوایی شده...

خوب که پایین و بالا کردم، نبودنت رو کش دادم تا بلکه از جایی پاره بشه و تو لای در رو باز کنی و بگی سلام، صد بار که صدات زدم و کسی نگفت جانم... شصتم خبر دار شد که نه تنها دل هوایی شده که شدیدا هم تنگ شده...

دلِ تنگ و آدمِ رفته و تولدِ تنهایی و تو، فقط یه مقصد معلوم داشت...قرارِ عصر و مقصدِ همیشه،انقلاب.... 

با خودم فک کردم اگه بودی هدیه چی میخریدی برام؟ اول یه نگاه انداختم ته جیبم و گفتم' ای بابا باز خوردیم به بی پولی که... گفتم بهت هدیه نمیخوام، واقعا نمیخوام، اصلا بعدا بگیر، چه کاریه توی ایمچن بی پولی...' نمی دونم صدای ماشینا و دست فروشای سر کارگر زیاد بود که من صداتو نشنیدم یا واقعا تو نبودی که جوابم رو بدی... اما من مطمعنم، مطمعنم که خندیدی...

فک کردم کتاب میخریدی یا تیاتری که دوست داشتم؟ میرفتیم زیرپله پاساژ فروزنده و میگفتی انتخاب کن یا باز جعبه ی مدادرنگی رو خودت نشون کرده بودی؟

توی همین فکرای هدیه ی تولد و جیب خالی بودم که یکی پرسید:' دستمال میخری؟'

گفتم' نه عزیزم . دستمال دارم. لازم ندارم الان...'

یه بار دیگه اصرار کرد و من باز همونو گفتم که گفت' یه چیز بخر بخورم'

پرسیدم' خب چی دلت میخواد؟' گفت 'آش بخوریم...'

نمیدونم صدای ماشین ها زیاد بود که صدای تو رو نشنیدم که بپرسی چی دلت میخواد؟ ...یا واقعا تو نبودی که بپرسی... اما من مطمعنم که خندیدی و گفتی آش بخوریم

سه تا از دوستاشم اومدن و رفتیم که 4 تا آش بخریم  و بعدش وایسادیم وسط میدون انقلاب و شروع کردن پرسیدن ازم که' خاله معنی اسم منو میدونی و...؟' منم دنبال معنی اسم 4تاشون توی گوشیم گشتم و کلی شوخی کردیم و خندیدیم ...بعد مدتی خندیدن و حرف زدن، جدا شدیم و هرکس رفت دنبال کار خودش...

اونجا بود که یهو به  خودم اومدم که دیدم نیستی ! هدیه ای هم نخریده بودم! گشنمه ام بود... ته کیفمو که نگاه کردم دیدم فقط یه دو تومنی مونده... فهمیدم اگه تولد امسالم بودی آش میخوردیم... 

خیلی وقته آش نخوردبم...

باز بی پول شدیم...

فردا میریم فلافلی...

نویسنده : انگور ۴ نظر ۱ لایک:) |

بغض...

بغض چسبیده بود ته گلویم. ته ته گلو... انگار که مستقیم گلو چسبیده باشد به قلب،  بغض چسبیده بود در    انتهای گلو و چسبیده بود قلب . مثل نان خشکی که گیر کند و گوشه هایش تماما گلو را خراشیده باشد .

بغضی که با آب هیچ اشکی پایین نرود...


 بشنوید زخم از روزبه نعمت اللهی:


دریافت
نویسنده : انگور ۸ نظر ۲ لایک:) |

از عکس تو و بغض همینقدر بگویم...*




دخترک داشت صفحه ی اینستااگرامش رو بالا و پایین میکرد که میخکوب شد روی یه عکس . غم عالم از عکس درومد، سوزن زد تو چشماش و ریخت توی قلبش.         

رفتم که پشت سرش دیدم فقط عکس یه کافه اس! آدمی توش نیست. اما بغض عکس بدجوری افتاده بود گردن دخترک، سرشو گرفت بالا گردنشو حسابی کشید تا که بغض لعنتیش که مث گردو گیر کرده بود توی نفسش رو قورت بده...

طبق عادتش تسبیح دور دستتش رو یخورده چرخوند، بغضش رو فرو انداخت پایین و گفت:" این زاویه برای من خیلی آشناعه . من همیشه همینجا مینشستم . درست بعد از وقتی که از در کافه میرفتم تو و سلام میدادم و لبخند میزدم. و سرمو و می چرخوندم توی کافه و لابه لای دودهای سیگار دنبالش میگشتم . پیداش که نمی کردم می پرسیدم نیست ؟ وقتی جواب میشنیدم چرا . میرفتم دوباره می گشتم و میدیدم مثل همیشه نشسته و سرشو انداخته توی یه کتاب و با عینکی که زده خیلی جدی چشم دوخته به کلمه هاش . میگفتم عه این پیرهنتو پوشیدی. اصلا با این نمیشناسمت . عینکشو برمیداشت و کتاب رو میبست . جاش دقیقا همین روبه روی عکسه بود ".

دکمه ی خاموش رو زد و صفحه ی گوشی سیاه شد . گفت: نور گوشی اذیت می کنه چشمامو.

اما همچنان زل زده بود به صفحه ی سیاه گوشی . میدونستم توی اون صفحه ی سیاه داره چی رو میبینه. عکس اون کافه ی سفید اصلا ازچشماشافتاده بود روی صفحه . 

اما نمیدونستم دیگه توی اون کافه، توی اون زاویه ی آشناش چی ها که نمیبینه...

یه آه کشید و یه قطره افتاد روی صفحه، شست تمام خیال کافه رو...



* از عکس تو و بغض همینقدر بگویم:
دردا که چه شب ها... چه شب ها... چه شب ها
حامد عسکری
نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

بذار خیال کنم منم اون که دلت تنگه براش

تو میدانی چقدر دختر زیبا در این شهر هست؟

با قد ها بلند و کمر های باریک و چال روی گونه ها و لبخند هایی فوق العاده؟؟؟

تو میدانی من فکر میکنم تمام آن ها انگار از آغوش تو جدا شده اند؟

وقتی بیدار میشوم فقط به همین فکر می کنم، تا انتهای شب که به خواب بروم! اما باور کن، باور کن که به خدا خسته ام از این فکر های مریض خودم...

به اینکه انگار تمام دخترکان شهرِ من، تو را در قلب هایشان دارند! با یاد تو میخوابند! هر روز را با تو سپری می کنند...

و وای! همه ی همه بوی عطر تو را میدهند که پیراهنت در آغوششان جا گذاشته!

اما میدانم در همین لحظه ای که من تو را خوشحال و غرق در خیال دیگری ها تصور می کنم ... حتما تو فقط پشت میزِ ‌کارت نشسته ای و سخت مشغول خواندن خبر ها و نوشتن مقاله ات هستی... عصبی میشوی و دست میکشی لای موهایت ، نا خودآگاه دست هایت را می کشی روی چانه و لب هایت، عینکت را بر میداری محکمِ محکم چشمانت را میمالی! من نیستم که بگویم «انقد محکم نمال چشماتو! صاف بشین! آب  بخور!» نیستم که بگویم اما تو یادت نرود! چشمانت را انقدر نمالی...صاف بنشینی وگرنه کمردرد میگیری...قدر کافی آب بخوری... جلوی باد مستقیم کولر نشینی و ...! اگر شد صندلی ات را هم جابه جا کن ، حتما آفتاب داغ بدجوری از پشت پنجره پس کله ات را هدف گرفته!

نیستم بگویم ، فقط نشسته ام و تو را با تمام بهترین های دنیا خیال می کنم! من بهترین های دنیا را برایت نمیخواستم! فقط خودم را برایت میخواستم! اما آنقدر آدم های زیبا داریم که اصلا فکر نمی کنم که از خیالت گذر کنم و خودم را به یادت بیندازم! به یاد خنده هایم! به یاد نیم چالِ غرق در لپ هایم! به یادِ...

هنوز من را خیال میکنی؟



بشنویم یه آهنگ قدیمی و دوست داشتنی ز احسان خواجه امیری:
خیال


دریافت
نویسنده : انگور ۶ نظر ۳ لایک:) |

خیال



چشمانم را میبندم و خیال میکنم

خیال می کنم هنوز نرفته ای

خیال می کنم مرا تنگ در آغوش میگیری

و تمام تهران را با هم میرقصیم

کوچه هایش را

خیابان ها و بلوار هایش را

خیال می کنم آنقدر مرا سفت میان بازوانت فشار میدهی

که مجالی نباشد برای پرواز به آسمان


خیال می کنم تو هنوز نرفته ای 

خیال می کنم تمام من بوی تو را گرفته

تار به تار موهایم

تمام جغرافیای تنم با خط مرزی آغوشت...

 خیال میکنم

 بوی عطر بهشت میدهم...




بشنوید طعم شیرین خیال از گروه دال:

+پ.ن:  نمیدونم چرا پخش نمیشه اما حتما دانلود کنید و گوش بدید ❤





نویسنده : انگور ۴ نظر ۲ لایک:) |

دلم گرفته برایت



«دلم گرفته برایت»، زبان ساده ی عشق است

سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت*




صندلی ماشین رو کشید عقب و پاهاشو انداخت رو هم و گذاشتشون روی داشبورد و چشم دوخت به جاده، سرش رو برد عقب و شیشه رو تا ته کشید پایین. نگاهش که کردم فهمیدم چقد داره از بادی که می خوره توصورتش و میره لابه لای موهاش احساس رضایت داره . دیدم لباش داره آهنگی رو زمزمه میکنه که ضبط ماشین داره با صدای کر کننده ای پخشش میکنه . نمیشد صداشو بشنوم !

وقتی احساس کرد دارم نگاهش می کنم برگشت و بهم لبخند زد و دوباره صورتش رو برگردوند سمت آفتاب. گذاشتم توی همون حال خودش بمونه ... توی همون فکرای خودش که بازتاب خوشایند بودنش افتاده بود روی صورتش... احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده ، برای بالا و پایین پریدناش با کفشای سرخابیش، برای بستنی قیفی خوردن هاش وسط زمستون، برای چشم های براقش که مث چشمه زلال بود و تهش میشد خدا رو دید، برای کنار جدول راه رفتناش و از درخت بالا رفتناش ، برای اینکه غر بزنه بگه خسته ام از این آدما که همه چیز رو حاضر و آماده میخرن! بعد چشماش توت رسیده ی بالای شاخه رو هدف بگیره و بگه : دستت به اون هم میرسه؟

حس می کنم اون بچه ی من ، دخترک من! دخترکی که نشد درست مراقبش باشم! نشد براش دست اتفاق رو بگیرم که نیوفته...

دلم سخت براش تنگ شده بود! گفتم : من ازت خوب مراقبت نکردم! من به قدری که باید دوستت میداشتم، نداشتم! اما هیچ وقت ولت نکردم...

برگشت و نگاهم کرد . ته چشماش هیچی نبود... گفت: برام توت میخری؟ 

خیلی خسته بود ... 

از خودش خیلی خسته بود...

همه چی تغییر کرده بود! مث توت های چیده نشده از بالای درخت و کتونی های سرخابی...


*شعر از حسین منزوی

نویسنده : انگور ۸ نظر ۵ لایک:) |

قرار این بود و نبود...

قرار نبود این شکلی باشه! قرار نبود هیچ چیزی این شکلی باشه! قرار نبود به این روزهای کوفتی!

قرار بود اگه من نباشم، جای خالی من رو احساس کنی! قرار بود دست و دلت به کاری نره! قرار به خیلی چیزا نبود! به خیلی چیزا...

قرار بود نفست بند بیاد از نبود من ... 

اما من سر قرارم موندم! سر اون شعر بیدل که میخوندم برات: در سینه بی خیالت رقص نفس محال است ...

من نفس نمیکشم از نبودنت...

نویسنده : انگور ۰ نظر ۰ لایک:) |
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان